تل آویو، ایستگاه آخر "ندا"
میرزایی
در طی فتنه ها و آشوب های پس از انتخابات، قتل مشکوک و احساس برانگیز دخترکی به نام ندا، عواطف همه ایرانیان و بسیاری از مردم کشورهای غربی را به بازی گرفت. هر چند مدتی بعد، بررسی های تخصصی فیلم های موجود از صحنه کشته شدن او منجر به بروز سوالات بسیار جدی و ابهام در کشته شدن یا نقش بازی کردن وی در فیلم های مذکور گردید.
اینک پس از گذشت ماه ها از این جریان و باز شدن مشت تبهکاران فتنه گر، این بار فردی که خود را از روز اول پخش خبر کشته شدن این خانم، نامزد وی معرفی کرده است(با سابقه نامزدی دو ماهه! یعنی آغاز تبلیغات غیر رسمی انتخاباتی جریان به اصطلاح اصلاحات)، ضمن سفر به سرزمین های اشغالی فلسطین و دیدار با مقامات رژیم صهیونیستی و از همه مهمتر پرز، رئیس جمهور این رژیم، اعلام کرده است که در دیدار با آنها، خواستار عدم حمله به ایران، توسط صهیونیست ها شده است!
اینکه او چگونه چهره رسانه ای شده و چگونه سر از تل آویو در آورده است، اکنون محل بحث نیست. آنچه مهم است، خودکشی سیاسی این شخص در ایران است.
این فرد به خوبی میداند که حتی شقی ترین آدم ها در دنیای امروز، جنایت های رژیم صهیونیستی در فلسطین را محکوم کرده و آنها را بابت دزدی بدن فلسطینی ها و زلزله زدگان هائیتی، سنگدل و بی رحم می داند. به هیمن دلیل ایرانیان نیز به شدت از رژیم صهیونیستی متنفر بوده و هر آنچه به آنها مربوط می شود را منزجر کننده میداند.
ظاهراً جناب ماکان (نامزد ندا) با علم به این موضوع اقدام به سفر به تل آویو کرده است اما به واقع چرا؟ دلیل این امر کاملا مشخص است.
هر مزدوری یک تاریخ مصرف دارد (شیخ خزعل و رضا خان پهلوی) و تاریخ مصرف مزدوران جبهه فتنه سبز هم در حال حاضر به پایان رسیده و اربابان صهیونیست آنها با آگاهی از نابودی وجهه آنها در میان مردم ایران، به صورت علنی با آنان دیدار می کنند که چهره غاصب و جنایتکار خود را در زیر مظلومیت دروغین (یا دست کم مشکوک) ندا پنهان کنند. نکته اینجاست که ظاهراً آنها در مرحله نخست از موج همدردی با این مقتول مشکوک در ایران، به اهداف خود برسند و در این مرحله از این موج مظلوم نمائی در رسانه های جهانی به نفع خود استفاده می کنند.
پیام دیدار نامزد ندا با شیمون پرز برای جهانیان این است:
ببینید که ما چقدر بشر دوستیم و حامیان کودکان مقتول غزه در ایران، چقدر سنگدل هستند! پس ما حق داشتیم فلسطینی ها را آواره کرده و بکشیم.
اما این دیدار برای فتنه گران نیز یک پیام داشت:
سرکار خانم آقا سلطان! تل آویو، ایستگاه آخر پروژه ندا بود.
منبع:سایت فرهنگ وانقلاب اسلامی
مشغله و مسئولیت فراوان پدر در بحرانیترین برهههای تاریخی کشور سبب گردید که دختر کوچکش آن گونه که باید نتواند زندگی را در کنار او به تجربه بنشیند، با این همه کیفیت بالای تربیتی و تجربههای گرانقدر پدر تا بدان پایه است که هنوز از پس سالیان طولانی، از سلوک او درس میگیرد و تنها حسرتش این است که چرا نتوانست بیش از این بیاموزد.
* چه تصویری از پدرتان در ذهنتان نقش بسته است؟
**بخشی از خاطرات من از پدر برمیگردد به شش هفت سالگی من که جنگ شروع شد. آن موقع بچه بودم و خیلی یادم نمیآید، ولی بابا غالباً پیش ما نبود. ده سال تمام مادرم به تنهائی بار زندگی را به دوش کشید.
* آیا دوری از پدر برایتان خیلی سخت بود؟
** در عالم بچگی دلم می خواست بابا در کنارمان باشد. میرفتیم مسافرت یا پارک، میدیدم بچههای دیگر با پدرهایشان آمدهاند، با هم میگویند و میخندند و تفریح میکنند و دلم میسوخت کاش پدر ما هم در کنار ما بود. با این که خیلی کم میدیدمش، ولی خیلی دوستش داشتم. همان زمان جنگ یکی از من پرسید: "اگر پدرت شهید بشود چه کار میکنی؟ " گفتم: "آن قدر غذا نمیخورم تا بمیرم. "
دلتنگ بابا بودیم و زیاد نبودنش پیش ما باعث شده بود که از او دور شویم. مامان جای بابا را هم برای ما پر میکرد. البته بابا دورادور مراقب ما بود. مثلاً در زمان جنگ از همان منطقه زنگ میزد مدرسهام و وضع درسهایم را میپرسید، ولی کم آمدنش به خانه یک فاصلهای بین من و او ایجاد کرده بود. باهاش غریبی میکردم. این اخلاق او هم که محبتش را خیلی ظاهر نمیکرد، این فاصله را بیشتر کرده بود.
بابا خیلی جدی بود و هیچ وقت مستقیم محبتش را نشان نمیداد. نه فقط محبت کردنش که دعوا کردنش هم غیرمستقیم بود، یعنی اصلاً دعوا نمیکرد. هیچ وقت این طور نبود که سرمان داد بزند یا حرفی بزند که شنیدنش برای ما سخت باشد. تذکر میداد. وقتی کار اشتباهی میکردم، صدایم میکرد و میبرد توی اتاقش. این طرز تذکر دادنش از صدتا داد زدن و دعوا کردن برایم سنگینتر بود. بیشتر هم به خاطر مادرمان به ما تذکر میداد. خیلی روی احترام گذاشتن به مادرمان حساس بود. چه درباره من و چه برادرهایم. این طرز برخوردش، برخورد احترام آمیزش، اخلاق جدیاش و کار و مشغله زیادش که باعث میشد خیلی کم ببینمش، باعث شده بود که نتوانم خیلی مثل پدر و فرزندهای دیگر با او راحت باشم. از او دور شده بودم و خودش هم فهمیده بود.
* این فاصله ادامه داشت؟
** نه، یک روز صدایم کرد و رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد و من از خجالت سرخ شدم. گفت "بیا بنشین. " نشستم. گفت "مریم جان، از فردا بعداز نماز صبح مینشینیم و با هم چهل و پنج دقیقه حرف میزنیم. " این برنامه گذاشتن و این که دقیقاً چهل و پنج دقیقه با هم حرف بزنیم، برایم عجیب نبود. به اخلاقش وارد بودم و می دانستم که همه کارهایش همین طور دقیق است، ولی چیزی که عجیب بود این بود که هر روز باید بنشینیم و حرف بزنیم، ولی درباره چه. همین را پرسیدم. گفت "درباره هرچه خودت بخواهی. " فردا صبح بعد از نماز رفتم اتاقش. اول سوره والعصر را خواند و بعد منتظر ماند تا من حرف بزنم، ولی آن قدر از او خجالت میکشیدم که نمیتوانستم سرم را بلند کنم. دید ساکت ماندهام، خودش شروع کرد به حرف زدن. تا یک مدت خودش موضوع را انتخاب میکرد و دربارهاش حرف می زد. اوایل فقط گوش میدادم، ولی کم کم من هم شروع کردم به حرف زدن.
درسم که تمام شد، رفتم و رانندگی یاد گرفتم، ولی بابا نگذاشت تنها پشت فرمان بنشینم و گفت: "درست است که گواهینامه داری، ولی باید دستت راه بیفتد تا بگذارم تنهایی رانندگی کنی. " مدتها صبحها نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه میرفتیم بیرون و گشت میزدیم. من پشت فرمان مینشستم و بابا کنارم مینشست و راهنمایی میکرد. دور میزدیم. میرفتیم نان میخریدیم و برمیگشتیم.
آن قدر صبحها با هم نشستیم و حرف زدیم و رفتیم بیرون که دیگر آن رودربایستی، آن خجالت و آن فاصله از بین رفت و چقدر شیرین بود و چقدر لذتبخش. پدرم را تازه پیدا کرده بودم و تازه داشتم انس میگرفتم.
دو ماه قبل از شهادتش برایم مشکلی پیش آمد. لازم بود به کسی بگویم که هم محرم باشد هم فهمیده و دانا که بتواند مشکلم را حل کند. فکر کردم چطور است به بابا بگویم. دیده بودم که فامیل برای بابا احترام عجیبی قائلند و به او به چشم یک راهنما و یک بزرگتر نگاه میکنند و مشکلاتشان را به او میگویند. من چون تا قبل از آن با بابا رودربایستی داشتم، نمیدانستم که اگر مشکلاتم را برایش بگویم چطور میشود، ولی آن روز تصمیم گرفتم بگویم و گفتم. بابا آن قدر قشنگ مشکل مرا فهمید و راهنمائیم کرد که افسوس خوردم که چرا زودتر حرفهایم را به پدرم نگفتهام. یک دوست خوب و یک معلم دلسوز در زندگیام بود و من ندیده بودمش. آن روز که بابا جواب سئوالم را آن قدر زیبا، واضح و عمیق داد و راهنمائیم کرد، انگار تازه پیدایش کرده باشم. افسوس خوردم که چرا زودتر از این به سراغش نرفتهام. دو ماه بعد بابا شهید شد و آن افسوس و حسرت هنوز با من هست.
* از دوران دفاع مقدس، از رابطه پدر و فرزندی چه خاطره پررنگی در ذهن دارید؟
** اوایل جنگ بود، کلاس دوم دبستان بودم و هر لحظه آماده شنیدن خبر ناگواری از جبهه بودیم که به ما اطلاع دادند پدرم زخمی شده و به منزل خواهد آمد، اما جزئیات را به ما نگفته بودند. پدرم را در حالی که روی برانکارد بود به منزل آورند. من از دیدن حال وخیمش وحشت کرده بودم، ولی پدرم با همان لبخند همیشگی، مرا در آغوش گرفت. وقتی زخمهای عمیقش را پانسمان میکردند، درد را در چهره او میدیدم، ولی پدرم تنها تکبیر میگفت.
پدرم مردی صبور و با ایمان بود و همواره میگفت: "عشق خدا مرا مقاوم کرده و هیچ گاه خسته نمیشوم. " پدرم مصداقی از تأکید قرآن کریم مبنی بر جدیت و قاطعیت در برابر دشمن و رحمانیت در برابر دوست و مؤمنین بود و از کاری که دشمن شادکن باشد گریزان بود. حتی در سختترین شرایط زندگی هم از اینکه با بیان ناراحتی، ذرهای موجب شادی دشمن شود، پرهیز میکرد.
یادم میآید یک بار ایشان دچار مجروحیت وخیمی شده بود و بنا به ملاحظاتی قرار بود در منزل تحت درمان قرار گیرد. قبل از اینکه او را با این وضعیت ببینم، همهاش در این فکر بودم که پدرم را در حالت درد و رنج خواهم دید؛ اما وقتی برای اولین بار چشمم به او افتاد، دیدم لبخندی بر لب دارد.تا خواست گریهام بگیرد، با همان صلابت همیشگیاش امر کرد که "گریه ممنوع ". هر تیری که از بدن وی بیرون میآوردند، ما به جای هر ناله و دردی، فقط صدای تکبیرش را میشنیدیم.
* اوقات فراغتشان را در منزل چگونه میگذراندند؟
** خیلی کم تلویزیون نگاه میکرد. برنامههایی را میدید که به کارش مربوط میشد؛ بیشتر اخبار و تفسیر سیاسی. فقط بعضی از سریالها را دوست داشت. سریال امام علی(ع) و مردان آنجلس را خیلی دوست داشت. بقیه ی وقتش را به کار میگذراند یا مطالعه و همه کارها را هم سرِ وقت و با برنامه. خیلی دوست داشت ما هم مثل خودش منظم باشیم؛ دقیق و سرِ وقت مثل خودش، ولی نمیشد. نمیتوانستیم. هر کار میکردیم حتی به گرد پایش هم نمیرسیدیم. البته وادارمان نمیکرد. خیلیها فکر میکنند ارتشیها خانه را میکنند پادگان، ولی توی خانه ی ما اصلاً این طور نبود. هیچ وقت برای هیچ کاری وادارمان نمیکرد.. باهامان حرف میزد و قانعمان میکرد یا به ما تذکر میداد. میگفت "دوست دارم همه ی کارهایتان مرتب و منظم باشد. صبحها ورزش کنید. وقتتان را هدر ندهید. " ما هم سعی میکردیم برای خودمان برنامه بریزیم، ولی هیچ وقت مثل بابا نمیشد. برای کوچکترین کارهایش برنامه ی زمانی داشت. مثلاً از ساعت 9:45 تا 11:22 مطالعه میکرد؛ به همین دقیقی و همیشه. فقط بعضی روزها این طور کار نمیکرد. روزهای شهادت ائمه و ایام عزاداری این قدر برای کارهای خودش دقیق وقت نمیگذاشت. می رفت توی اتاق و درباره کسی که روزِ شهادتش بود، مطالعه میکرد. میگفت "این روز را تعطیل کردهاند که با ائمه بیشتر آشنا بشویم. " در این روزها، بابا یک طور دیگری میشد، مخصوصاً محرمها ساکت و کم حرف میشد و ناراحتی از صورتیش میبارید. برعکس، روزهای عید و ولادت ائمه پیدا بود که خوشحال است. به ما هم خوشحالیاش را منتقل میکرد. از دو روز قبل شیرینی سفارش میداد تا آن روز که میآید خانه، دست خالی نباشد. به روزهای ولادت بیشتر از عید نوروز اهمیت میداد و به عید غدیر از همه بیشتر. آن عید غدیر آخر را هیچ وقت یادم نمیرود. صبح آن روز رفته بود پیش مقام معظم رهبری. آن روز ایشان با درجه ی سرلشکریاش موافقت کرده بودند. وقتی برگشت، از همیشه خوشحالتر بود.
* از دریافت درجه خوشحال بودند؟
* بله، خبرش را مادرمان داد. همهمان جمع بودیم. قرار گذاشتیم جشن بگیریم و قبل از اینکه بابا برگردد، رفتیم برایش هدیه گرفتیم. بابا که از درآمد تو، ریخیتم دورش و شلوغ کردیم و بوسیدیمش و تبریک گفتیم. با خنده گفت "عید شما هم مبارک " گفتیم "عید که سرِ جای خود. سرلشکریتان مبارک باشد. " از ته دل خندید، گفت "پس به خاطر این است. " بعد که نشستیم، گفت: "من هم خوشحالم، اما خوشحالیام بیشتر به خاطر این است که آقا از من راضیاند. آن لحظه که درجه را روی شانهام میگذارند، حس میکنم از من راضیاند و همین برایم بس است. " میگفت خوشحالیام از بابت ارتقاء درجه نیست، بلکه به این دلیل خوشحالم که کارهایم مورد رضایت آقا واقع شده و معلوم است امام زمان(عج) نیز از این کارها رضایت دارند. هیچ سرمایهای بالاتر از رضایت ولایت برای من وجود ندارد.
* از آن روز عید غدیر خاطره دیگری هم به یاد دارید؟
** قرار بود آن روز برویم خانه پدر و مادر همسرم. بابا گفت: "من هم می آیم. عید نوروز فرصت نکردم بروم خانهشان بازدید. بگذار باهم برویم. "
بعداز ظهر با ماشین بابا رفتیم. خودش رانندگی میکرد. همین طور که پشت فرمان بود، شروع کرد به حرف زدن. از زندگیاش گفت، از گذشتههایش. گفت: "مریم جانم، خدا خیلی توی زندگی به من لطف داشته. همیشه کمک کرده و هیچ وقت تنهایم نگذاشته. " اشک توی چشمهایش جمع شده بود. باز گفت، "الحمدالله به هیچ کس بدهی ندارم. همه ی بدهیهایم را دادهام. نماز و روزه ی قضا هم ندارم. " نمیدانم چرا اصلاً با خودم نگفتم که بابا این حرفها را چرا به ما میزند و روز عیدی این حرفها یعنی چه؟ آن روز آخرین روزی بود که پدرم را دیدم؛ یک هفته قبل از شهادتش بود.
* رابطه پدرتان و رهبری چگونه بود؟
** سال قبل از شهادت، پدرم برای چند ماهی در سمت جانشینی ستاد کل نیروهای مسلح، لازم بود هفتهای یک بار در حضور مقام معظم رهبری جلسهای داشته باشد. خودش تعریف میکرد که خستگی کار هفته را فقط با یک تبسم آقا از تن بیرون میکند.
* گفتید ناراحتیشان را غیر مستقیم ابراز میکردند، یعنی هیچ وقت عصبانی نشدند؟
** من که فرزندش بودم یک بار هم عصبانیتش را ندیدم. داد زدنش را ندیدم. همیشه مسائل کاریاش را همان جا سرِ کار میگذاشت و سرِ حال و با لبخند میآمد خانه. ناراحتیاش وقتی بود که میدید دیگران به جای خدا، منفعت شخصی خودشان را در نظر میگیرند. یا وقتی مینشست پای تلویزیون و اخبار گوش میکرد، غصه را در صورتش میدیدم. جنگ بوسنی، فلسطین و لبنان را که نشان میداد، با ناراحتی و هیجان میگفت: "کاش آقا به من اجازه بِدهند که دوستانی را که میشناسم و مخلص هستند بردارم و برویم به کمک این ها. " نمیتوانست ببیند که مسلمانها این طور تحت فشار و ظلم و ستم هستند و او کاری از دستش برنمیآید. واقعاً آرزویش بود که برود بجنگد.
* در آن سن همچنان آمادگی انجام چنین کارهایی را داشتند؟
** بالای پنجاه سال سن داشت و چند برابر ما که جوان بودیم، انرژی کارکردن داشت. با آن سن و سال برنامههای سنگین عبادی برای خودش میریخت و تازه از صبح زود بیدار بود و تا نیمههای شب کار میکرد. مطالعه میکرد. اینجا و آنجا سخنرانی داشت. نه فقط در تهران. روزهای تعطیلش را میرفت شهرستانهای دور برای سخنرانی. وقتی به او میگفتم که شما چرا میروید؟ کس دیگری برود، شما باید بیشتر استراحت کنید، میگفت: "نه دخترم، آنجا کسی نمیرود سخنرانی. شهرهای بزرگ را مسئولان راحت قبول میکنند و میروند، ولی اینجاها کسی نمیرود ".
گاهی که با او میرفتم، میدیدم که بعد از تمام شدن سخنرانیاش مردم میریزند دورش و میبوسندش و سرِ دست بلندش میکنند. او را در آغوش میگیرند و صورتش را غرق بوسه میکنند. با این که بعد از جنگ از بابا در رادیو و تلویزیون و روزنامهها حرفی نبود، ولی هرجا میرفتیم با همان عنوان فرمانده زمان جنگ میشناختندش و دورش را میگرفتند و ما تعجب میکردیم.
الان دیگر تعجب نمیکنم. بابا خودش را برای خدا خالص کرده بود و خدا هم به او عزت داد. بعد از شهادتش، پنجاه روز در خانه و کوچه و محلهمان عزاداری بود حتی بیشتر. خیلیها شاید حتی یک بار هم اسم پدرم را نشنیده بودند، ولی برای شهادتش بیشتر از خودمان گریه کردند. پنجاه روز توی این خیابان دستههای عزاداری از همه جای ایران میآمدند و میرفتند. کی به آنها گفته بود بیایند؟ خدا به پدرم عزتی داد که نتیجه اخلاصش بود. اخلاصی که من در هیچ کس ندیده بودم.
پدرم در هیچ حال از یاد خدا غافل نبود و قبل از انجام هر کاری وضو میگرفت و میگفت: "کارم را در راه خدا انجام میدهم. " به همین جهت، هنگام شهادت نیز وضو داشت و با پیکری مطهر به آرزوی خود برای شهادت در راه خدا نایل شد. منافقین در حقیقت وسیلهای شدند تا پدرم به آرزویش برسد.
* خبر شهادت را چگونه شنیدید؟
** شب بیست و یکم فروردین ماه جایی مهمان بودیم. شب دیروقت رسیدیم خانه. من تلفن را از پریز کشیده بودم تا بچهها بخوابند و کسی زنگ نزند و بیدارشان نکند. بعد خوابیدم، اما چه خوابیدنی. نیم ساعت به نیم ساعت از خواب میپریدم و خیره میشدم به ساعت و با خودم گفتم، "خدایا، من چرا امشب این طوری شدهام "
ساعت شش و نیم صبح دیدم موبایل شوهرم زنگ میزند. بهروز بلند شد و جواب داد. نگاهش کردم و دیدم دستهایش میلرزد. نزدیک بود گوشی از دستش بیفتد. گفتم "بهروز، چی شده؟ " رنگش پریده و مثل گچ سفید شده بود. گوشی را قطع کرد و دوید توی اتاق. آن قدر به هم ریخته بود که نمیدانست کدام لباس را باید بپوشد. بیشتر نگران شدم. بلند شدم و رفتم طرفش و باز پرسیدم "بهروز، چی شده؟ کی بود؟ " جواب نمیداد. با دستهای لرزان، لباسش را پوشید و دوید رفت بیرون.
دیگر طاقت نیاوردم. دویدم سمت تلفن، وصلش کردم و زنگ زدم به مادرم. مامان تا صدای من را شنید، صدای گریهاش بلند شد. وقتی مامان گفت بابایت را زدهاند، انگار همه ی دنیا را بلند کردند و کوبیدند توی سرم. اصلاً نفهمیدم چطور حاضر شدم و کِی راه افتادم. توی راه که میرفتم، خودم را دلداری میدادم. میگفتم "نه. طوری نمیشود. این دفعه هم مثل دفعات قبل است. مگر اولین بار است؟ " زمان جنگ بارها میشد که به ما زنگ میزدند که پدرتان را بردهایم فلان بیمارستان، خودتان را برسانید؛ یا میآوردندش خانه، همه جای بدنش تکه پاره؛ صورت، گردن، سینه، دست، پا. فکر میکردم از زمان جنگ که بدتر نیست. این دفعه هم مثل دفعههای قبل، بابا زنده میماند، ولی این طور نشد. بابا برای همیشه از بین ما رفت. تنها چیزی که بعد شهادت بابا دلم را میسوزاند این است که چرا پدرم را زودتر نشناختم. من پدرم را با همه ی مهربانی و بزرگیاش شناختم، منتها فقط چند ماه قبل از شهادتش.
* اگر بخواهید پدرتان را در چند جمله تعریف کنید چه میگویید؟
** زندگی پدرم، آمیخته با مظلومیت و گمنامی بود و این شرایط تا شهادت وی باقی بود. پدرم مرد جنگ و عمل بود و فکر و قلبش در جبههها بود و در دوران 8 سال جنگ، فکر و قلبش در جبهه ها بود و در دوران 8 سال جنگ هرگز حاضر به ترک جبهه نشد. کسانی که عمری را با وی گذراندهاند میدانند که اگر دقیقهای از عمر وی خارج از مسیر تکلیف صرف میشد، خودش را نمیبخشید و معتقد بود باید شمهای از سیرت علی(ع) را بتواند در زندگی پیاده کند، از این رو وقتی به منزل ما میآمد، اگر دو نوع غذا سر سفره بود تأکید میکرد یکی از آن دو را برداریم. پدرم سه ماه رجب، شعبان و رمضان را و همچنین روزهای دوشنبه و پنجشنبه هر هفته را روزه بود و اعتقادش این بود که کارها در این حالات از قرب فزونتری برخوردار است.
منبع:سایت فرهنگ وانقلاب اسلامی
شهید سید مرتضی آوینی در سال 1371 نامه ای را خطاب به مقام معظم رهبری نامه ای را نوشته و ارسال نمودند که حاوی مطالب مهمی پیرامون برخی مشکلات فرهنگی کشور بود. متن کامل این نامه تا امروز منتشر نشده است؛ اما آن چه خواهید خواند مقدمه نامه مذکور است:
" خدمت رهبر معظم انقلاب اسلامی، نائب امام عصر (ع) حضرت آیت الله خامنه ای ایدکم الله تعالی بتاییداته الخاصه.
سلام علیکم و رحمة الله و برکاته. امتثال امر فرصتی برای عرض ارادت در این مرقومه باقی نمی گذارد لذا حقیر مستقیما با استمداد از فضل بی منتهای رب العالمین وارد در اصل مطلب می شوم بعد از عرض این مختصر که:
ما با حضرتعالی به عنوان وصی امام امت(ره) و نایب امام زمان(عج) تجدید بیعت کرده ایم و تا بذل جان در راه اجرای فرامین شما ایستاده ایم، همانگونه که پیش از این درباره امام امت(ره) بوده ایم و بسیارند هنوز جوانانی که عشق به اسلام و شور رضوان حق آنان را در میدان انقلاب نگاه داشته باشد، با همان شوری که پیش از این داشته اند.
خدا شاهد است که این سخن از سر کمال صدق و از عمق قلوب همان جوانانی سرچشمه گرفته است که در تمام این هشت سال بار جنگ بر شانه های ستبر خویش کشیدند. ما به جهاد فی سبیل الله عشق می ورزیم. و این امری است فراتر از یک انجام وظیفه خشک و بی روح. این سخن یک فرد نیست، دست جماعتی عظیم است که به سوی حضرت شما دراز شده تا عاشقانه بیعت کند، بسیارند کسانی که می دانند شمشیر زدن در رکاب شما برای پیروزی حق از همان ارجی در پیشگاه خدا برخوردار است که شمشیر زدن در رکاب حضرت حجت(س) و نه تنها آماده که مشتاق بذل جان هستند. سر ما و فرمان شما.
کمترین مطیع شما سید مرتضی آوینی.
منبع:سایت شهید آوینی
سرویس دفاع مقدس و انقلاب اسلامی: یک روز که من تنها خدمت ایشان بودم، فرمودند: "جداً افتخار میکنم به وجود این بر و بچههای نویسنده و هنرمندی که در این مجموعه تلاش میکنند. " بعد اسم بردند از شهید آوینی و گفتند: "این آقای آوینی، آدم وقتی سیما و چهرهی نورانیش را میبیند، همین طور دوست دارد به ایشان علاقمند شود ".
شهادت سیدمرتضی آوینی و اعطای لقب «سید شهیدان اهل قلم» از سوی رهبر انقلاب به ایشان نقطعه عطفی در مسائیل فرهنگی کشور بود. در این راستا خواندن خاطرات برخی از یاران آوینی درباره نظر رهبر انقلاب به ایشان خواندنی است:
* اوایل سال 66 پس از شهادت تعدادی از همکارانمان با حضرت آیتالله خامنهای دیدار داشتیم. ایشان در این دیدار خصوصی حدود یک ساعت دربارهی برنامهی روایت فتح صحبت کردند و بیش از هر چیز روی متن برنامهها تأکید فرمودند. بعد از ما پرسیدند: "نویسندهی این برنامه کیست؟ " شهید "مرتضی آوینی " کنار من نشسته بود. از قبل به ما سپرده بود دربارهی او صحبت نکنیم. ما سعی کردیم از پاسخ به پرسش آقا طفره رویم اما آقا سؤال را با تأکید بیشتر تکرار کردند. ما ناچار شدیم بگوییم "سیدمرتضی ". آقا فرمودند: "این متون شاهکار ادبی است و من آنقدر هنگام شنیدن و دیدن برنامه لذت میبرم که قابل وصف نیست ".
همایونفر (دوست شهید)- راز خون/ ص 66
* مقام معظم رهبری بیش از دو یا سه بار- به اتفاق بنده و جمعی از دوستان- شهید آوینی را ندیده بودند، اما یک روز که من تنها خدمت ایشان بودم، فرمودند: "جداً افتخار میکنم به وجود این بر و بچههای نویسنده و هنرمندی که در این مجموعه تلاش میکنند. " بعد اسم بردند از شهید آوینی و گفتند: "این آقای آوینی، آدم وقتی سیما و چهرهی نورانیش را میبیند، همین طور دوست دارد به ایشان علاقمند شود ".
حجتالإسلام زم- راز خون/ ص 30
* مسؤول دفتر مقام معظم رهبری وقتی در مراسم تشیع شهید آوینی حاضر شدند، به من فرمودند: "تدارک ببینید، آقا هم قرار است در تشیع شرکت کنند ". گفتم: "چرا از قبل نگفتید که ما آمادگی داشته باشیم؟ " گفتند: "ساعت 8:30 صبح آقا زنگ زدند و پرسیدند شما نرفتید مراسم تشییع؟ گفتیم، داریم میرویم؛ فرمودند: مراسم تشییع در حوزهی هنری است؟ گفتیم: بله. فرمودند: من دلم گرفته، دلم غم دارد؛ میخواهم بیایم تشیع پیکر پاک شهید آوینی ".
اواخر فروردین 72 بود؛ پیکر سیدمرتضی بر دوش مردم در مقابل حوزهی هنری تشییع میشد... خودرو حامل رهبر انقلاب در خیابان سمیه ایستاد. علیرغم مسائل امنیتی، آقا برای ادای احترام به شهید از ماشین پیاده شدند، کنار پیکر سرباز خودشان ایستادند و زیر لب زمزمه کردند: "إنا لله و إنا إلیه راجعون ". بعد در جستجوی خانواده شهید، نگاهی به اطراف انداختند اما بهخاطر ازدحام مردم نتوانستند از نزدیک خانواده را ببینند. پس از پایان مراسم آقا گفتند: "از طرف بنده به خانوادهی شهید تسلیت بگویید؛ گرچه من خودم هم در این مصیبت داغدار هستم ". بعد آرام و بیصدا در حالی که چشم به تابوت سیدمرتضی دوخته بودند، به راه افتادند. خیابان سمیه هنوز صدای گامهای آهستهی رهبر را به دنبال پیکر سربازش در ذهن دارد...
چندی بعد، آقا در صفحهی اول قرآنی که آن را به خانوادهی شهید آوینی هدیه کردند، این عبارت را به دستخط خود نوشتند: "به یاد شهید عزیز، سید شهیدان اهل قلم، آقای سیدمرتضی آوینی که یادش غالباً با من است... "
حجتالإسلام زم- راز خون/ ص 30
منبع:سایت انقلاب اسلامی
همچنین ایشان با اشاره به اینکه دولت به عنوان دستگاه اجرایی در وسط میدان کارهای اجرایی است، دیگران را نیز موظف فرمودند تا ضمن اینکه مصالح را مد نظر میگیرند، با کمک به دولت، تسهیلات اجرا را فراهم کنند تا کارها پیش برود.
هر چند اشاره مقام معظم رهبری به مسائلی چون تأمین اهداف سند چشمانداز بیست ساله، گسترش فرهنگ کار و تلاش و اجرای قانون هدفمند کردن یارانهها، به کارگیری صحیح ظرفیتهای مادی و معنوی کشور و اجرای برنامههای پنجم توسعه نقش یکپارچگی و هماهنگی قوا در شرایط فعلی را تبیین میکند، اما علاوه بر آن وجود پارهای دیگر از مسائل و موضوعات، محوری بودن این بخش از فرمایشات معظم له (وحدت و یکپارچگی) را تأیید میکنند که مهمترین آنها عبارتند از:
-1 متأسفانه پس از پشت سر گذاشتن دوران فرصتسوزی در حاکمیت مدعیان اصلاحات و توفیق نظام در خنثیسازی طرحهای تفرقهآمیز و براندازانه حاکمیت دوگانه و شکاف از درون،وقایع تلخ پس از انتخابات نیز بخش دیگری از فرصتهای نظام را در آتش فتنه سوزانده و سران فتنه همچنان مترصد فرصت برای ادامه فتنه رنگی و ممانعت و کارشکنی بر سر راه حرکت رو به جلوی کشور با هدف جلوگیری از کارآمدی دولت و رضایتمندی مردم هستند که علائم چنین توهم خیانتباری را میتوان از اقدامات و مواضع آشکار آنان برداشت کرد.
-2 همزمان با خط فتنه و تفرقه در داخل مدتی است دشمنان بیرونی نیز بر طبل تحریم و فشار از بیرون کوبیده و حتی حمایت از فتنهانگیزان را به عنوان مکمل فشار بیرونی در دستور کار قرار دادهاند. لذا در همان حال که آمریکا و انگلیس میزبان تعدادی از فتنهانگیزان و قرار دادن تریبونهای رسانهای و حمایت از آنان است، با همکاری سایر شرکای اروپایی مثل فرانسه، به دنبال تشدید تحریمها نیز برآمدهاند تا به زعم خویش بتوانند در برابر حرکت رو به جلوی کشورمان سرعتگیر ایجاد کنند.
-3 ظرافتها و مسائل مربوط به اجرای قانون هدفمندکردن یارانهها در کشوری که سالها اقتصاد آن به یارانههای سنگین دولتی عادت کرده و متأسفانه منافع و راحتی برخی سودجویان در سطوح مختلف به آن گره خورده است، برخی توهمات را در بین بدخواهان داخلی برانگیخته و براساس شنیدهها حتی آنان را به ارسال سگینالهای خیانتبار به خارج نیز وسوسه کرده است. این جریان حتی روی احتمال عدم امکان اجرای موفق قانون و ناکارآمد جلوه دادن دولت و افزایش نارضایتیها نیز حساب ویژهای باز کرده که طرح مالیخولیایی تشکیل موقت توسط سران فتنه رنگی با همکاری ضد انقلاب مستقر در خارج در ماههای آینده نشانگر جایگاه و وزن این توهم و وسوسه خیانتبار است.
با توجه به این مسائل و ابعاد سرنوشتساز و اهمیت و اولویت مصالح نظام و منافع مردم است که رهبر معظم انقلاب، کارگزاران نظام را به وحدت و یکپارچگی فراخوانده و آنان را موظف میکنند دولت را به عنوان مسؤول دستگاه اجرایی کمک کنند تا بتواند با تسهیلات بیشتری کارها را پیش ببرد.
منبع:روزنامه جوان
حبیب ترکاشوند- میرحسین موسوی روز دوشنبه در دیداری با نمایندگان اصلاحطلب مجلس، به بیان خاطراتی متناقض از حضرت امام مبادرت کرده که جای تأمل دارد. اولین نکته جالب اینکه سایت شخصی میرحسین در انعکاس این خبر، وی را برای اولینبار پس از انتخابات عضو مجمع تشخیص مصلحتنظام خوانده است؛ همان نظامی که در بیانیههای سریالی میرحسین مورد حمله انواع تهمتهای این شخص قرار گرفته است.
در این دیدار رئیس فراکسیون اصلاحطلبان که خواهرزاده سیدمحمد خاتمی است، ضمن تمجید از موسوی، از او میخواهد گوشهای از مشی حضرت امام (که ظاهراً بهجز آقای موسوی کسی ایشان را ندیده و تصویر و صدای ایشان را نشنیده است تا از سلوکشان آگاهی یابد) را برای جمع بیان کند. موسوی نیز در پاسخ، ضمن حمله به صداوسیما و متهم کردن رسانه ملی به تخریب امام، خاطراتی یکسویه از حمایت امام از دولت خود را بیان میکند. اما ظاهراً فراموش کرده است که حضرت امام در آخرین بند وصیتنامه الهی ـ سیاسی (بهدلیل اهمیت فوقالعاده آن) تصریح میکنند: «من در طول مدت نهضت و انقلاب به واسطه سالوسی و اسلامنمایی بعضی افراد ذکری از آنان کرده و تمجیدی نمودهام، که بعد فهمیدهام از دغلبازی آنان اغفال شدهام، آن تمجیدها درحالی بود که خود را به جمهوری اسلامی متعهد و وفادار مینمایاندند و نباید از آن مسائل سوءاستفاده شود و میزان در هر کس حال فعلی او است.» حال باید از آقای موسوی پرسید آیا حال فعلی شما که خود را مقابل نظام قرار دادهای همان حال زمان امام است؟ آقای موسوی در این دیدار از لزوم الگو قراردادن امام سخن گفتهای که کاملاً جمله درستی است و هر شخص دلسوز نظام باید از آن، استقبال کند.
یادتان هست وقتی که آقای منتظری در سخنرانی 22بهمن سال 67 خود برخی از دستاوردهای نظام را زیر سؤال برد، چگونه امام برآشفته شده بود و بابت این سخنان در پیام خود به مهاجران جنگی از آحاد ملت خصوصاً خانوادههای شهدا و جانبازان عذرخواهی کرد؟ اکنون اگر امام بود فکر میکنید با تهمتهای وقیحانهای که شما و همپیالهتان کروبی به نظام وارد کردهاید چه میکرد؟ آقای موسوی، حضرت امام خطر نهضت آزادی را از منافقین بیشتر میدانست، حال اگر ایشان بودند و میدیدند که نخست وزیرشان فقط با آنان اختلاف سلیقه دارد، چه واکنشی نشان میدادند؟ آقای مدعی خط امام، نگرانی امام از وضعیت مردم فلسطین باعث شد ایشان در اولین سال انقلاب، روز جهانی قدس را اعلام کنند و در تمامی مواضعشان لزوم حمایت از این مردم مستضعف را مطرح میکردند. حال اگر میشنیدند کاندیدای ریاستجمهوری نظام اسلامی، فلسطین را در اولویت خود نمیداند آیا لبخند میزدند؟ حضرت امام در وصیتنامه خود میفرمایند: اکنون که من حاضرم، بعضی نسبتهای بیواقعیت به من داده میشود و ممکن است پس از من درحجم آن افزوده شود. لهذا عرض میکنم آنچه به من نسبت داده شده یا میشود مورد تصدیق نیست. مگر آنکه صدای من یا خط و امضای آن باشد با تصدیق کارشناسان یا در سیمای جمهوری اسلامی چیزی گفته باشم.
حال چگونه میخواهید مردم مشی ایشان در تصاویر مختلف پخش شده از ایشان در رسانه ملی را دروغ بپندارند و توهمات ذهن شما از امام را مصداق عینی سیره ایشان بدانند؟ آقای موسوی حتماً به یاد دارید که امام پس از مواضع زاویهدار قائم مقام خود، نصیحت هیچ شخصیت نظام را نپذیرفتند و ایشان را خلع کردند چرا که این مواضع برای حفظ نظام و اصل جمهوری اسلامی مضر بودند. حال اگر امام بودند نسبت به مواضع شرمآور شما و کروبی فکر میکنید چه واکنشی نشان میدادند؟ آقای نخستوزیر سابق! حضرت امام حفظ نظام را از اوجب واجبات میدانستند و اگر حمایتی از دولت شما نیز داشتهاند بهدلیل همین امر بوده است اما ظاهراً شما حفظ نظام را در صورتی واجب میدانید که شما و همفکرانتان در صدر باشید. از سیره امام، شما و همفکرانتان فقط یک جمله ناقص را یاد گرفته بودید و آن اینکه «میزان رأی ملت است» که همین را نیز در انتخابات گذشته زیر پاهای اغتشاشگران حامیتان له کردید و اعلام کردید میزان رأی خواص و اشراف حامی ماست نه آرای تودههای ملت.
حال خود بگویید اگر امام بود اکنون چه رفتاری با شما داشت؟
منبع:روزنامه جوان
پیش از این فائزه هاشمی، محسن هاشمی، محمد هاشمی و دفتر آیتالله اکبر هاشمی رفسنجانی شکایتهای جداگانهای را علیه مدیر مسئول روزنامه ایران به دادگاه ارائه کرده بودند.
شکایت مهدی هاشمی رفسنجانی از روزنامه ایران در حالی صورت میگیرد که علیرغم اظهار اتهامات فراوان علیه وی از سوی بازداشتشدگان در دادگاه و اظهارات وزیر اطلاعات و دادستان، وی همچنان در خارج از کشور به سر میبرد و حاضر نیست که برای پاسخ به اتهامات خود وارد کشور شده و در دادگاه حاضر شود.
تاکنون 5 اتحادیه بزرگ دانشجویی کشور و آحاد مردم در راهپیماییهای 9 دی و 22 بهمن در بیانیهها و شعارها و پلاکاردهای خود خواستار استرداد مهدی هاشمی فرزند اکبر هاشمی رفسنجانی رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام به کشور و حضور وی در دادگاه صالحه برای رسیدگی به اتهاماتش شدهاند اما علیرغم عدم حضور وی در دادگاه، قوه قضائیه در حال رسیدگی به شکایت این فرزند رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام از روزنامه ایران است.
بر اساس این گزارش، مهدی هاشمی پس از اغتشاشات ایام پس از انتخابات 22 خرداد، در اوایل شهریور سال جاری به یکباره کشور را به مقصد لندن ترک کرد.
بسیاری از مردم و کارشناسان، رفتن مهدی هاشمی به لندن را با مسائل مطرح شده درباره وی مبنی بر دست داشتن در اغتشاشات پس از انتخابات، بدون ارتباط نمیدانستند و خواستار بازگرداندن وی به ایران برای حضور در دادگاه بودند؛ مسئلهای که هماکنون نیز به قوت خود باقی است.
این شائبهها آنجا بیشتر تقویت شد که در چهارمین جلسه رسیدگی به پرونده آشوبهای پس از انتخابات، مسعود باستانی از روزنامهنگاران فعال دوم خردادی با اشاره به محورهایی که از سوی مهدی هاشمی رفسنجانی به مدیریت سایت "جمهوریت " داده شده بود، گفت: حمله به عملکرد 4 ساله دولت و تضعیف نهادهای قانونی کشور(سپاه ،بسیج، شورای نگهبان و...) و القای تقلب و التهابآفرینی در انتخابات جزو محورهایی بود که دستور کار داشتیم.
همچنین حمزه کرمی مدیر سایت جمهوریت نیز در دادگاه اعلام کرد که مهدی هاشمی در انتخابات پولشویی، سند سازی و از بیتالمال هزینه میکرد.
منبع:روزنامه جوان
مگر چه چیزی را از دست داده اند که اینقدر برایشان گران آمده و به جای نقد تهدید می کنند که فلانی باید از سینما و تلویزیون برود؟
کسانی که شعار تحمل مخالف می دادند و می گفتند حاضریم تا جانمان را بدهیم تا مخالفمان حرف بزند چگونه عصبانیت بر عقلانیت شان غلبه کرده که حاضر اند به هر وسیله ای متمسک شوند تا عصبانیت خود را تخلیه کنند و مخالفشان را خفه کنند؟که البته این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست.
آیا این حضور در سینماو تلوزیون و برخورد مثلا منتقدانه دوستان نشان نمی دهد از اول هم ژست روشنفکر بازی به خود می گرفتند و به آنچه که می گفتند اعتقادی نداشتند؟
البته در میان نقد ها و منتقدان ارزیابی های درستی وجود دارد که می تواند چراغ راه آینده باشد و اساسا هیچ کس نمی تواند کار خود را خالی از اشکال بداند.اما خطاب این سخن کسانی است که از نوشته هایشان بر می آید که با دندان به هم سائیدن به جای قلم دست به شمشیر برده اند. تعابیر هتاکانه و تحدید آمیز و تحقیر آمیز و این عصبانیت اجازه حتی دیدن درست را به آنها نداده است.
منبع:روزنامه جوان