سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وبلاگ شـــاقــــول
منوی اصلی
مطالب پیشین
وصیت شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان

ویرایش
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 41
  • بازدید دیروز : 43
  • کل بازدید : 820099
  • تعداد کل یاد داشت ها : 274
  • آخرین بازدید : 04/1/29    ساعت : 2:11 ص
درباره
ISAR[7]

کاری جز وبـــــگـــــردی ندارم وکاری جز کپی وپیست کردن بلد نیستم یعنی هنری دیگری ندارم انشاالله خدا از بنده گنه کار قبول کند شاید جنگ خاتمه یافته باشد اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت این غفلتی که من و تورا در خود گرفته است ظلمت قیامت است. شهیدسید مرتضی آوینی تنها ره سعادت ایمان جهاد شهادت

ویرایش
جستجو


آرشیو مطالب
صفحات مجزا
پیوندهای روزانه
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها
امام خامنه ای ، وبلاگ شـــاقــــول ، بسیج ، آمریکا ، khamenei ، خامنه ای ، سپاه ، شاقول ، کاشمر ، شهادت ، فیس بوک ، هدفمندی یارانه‌ها ، ظهور ، صانعی ، بسیجی ، اینترنت ، امام خمینی ، آقا ، اسرائیل ، احمدی نژاد ، letter4u ، pdf ، 9دی ، امام ، امام خامنه‌ای ، رمضان ، خباز ، شهید ، عاشورا ، مذهب ، ولایت فقیه ، یعقوبی کاشمر ، کد ، هسته ای ، قرآن ، قرائتی ، قران ، قشقایی ، قلهک ، قوژد ، قوه‌ی قضائیه ، کاشمر ، کاشمری ها ، گرداب ، گرداب مقام معظم رهبری ، گوگل ، لایک ، لطیفه هایی ائمه اطهار ، لیبی ، مءالعه ، مجتبی رمضانی ، مجموعه ادامه دارد هنوز ، محمدعلی باب ، محمود احمدی نژاد رفت ، مختارات ، هلال احمر ، هلباوی ، هواپیمای جاسوسی ، هیئت فرهنگی مذهبی شهداءگمنام کاشمر ، و وحدت ، وبلاگ ، وبلاگ اسکالپل ، فیس پوک ، فیسبوک ، قاهر 313 ، قذافی ، شهدا ، شهداءگمنام کاشمر ، شهری ، شهریاری ، کرمانشاه ، کروبی ، کمک ، کارزار فرهنگی ، ظهور نزدیک ، وبلاگ گلواژه ، وبلاگنویس ، وزیر اطلاعات ، ولایت ، مراسم الذکری الثانیة و العشرین لرحیل الإمام الخمینی (رض) ، مردم سومالی ، مردمی فیلم ، مسجد امام حسن مجتبی ، مشارکت ، مشهد ، مصباح یزدی ، مصر ، مصطفی احمدی روشن ، مصطفی قریشی ، مصلحی ، معجزه قرآن ، مقام معظم رهبری ، مقدم ، منشور انتخاب اصلح ، مهاجرانی ، مهار نشده ، مهارنشده ، مهدی کروبی ، مهندس موسوی ، مهندس میرحسین موسوی ، موج وبلاگی ، موسوی ، موسوی و کروبی ، مومن نسب ، میر حسین موسوی ، مکتب ایرانی ، نامشروع ، ناو ، نسکافه ، نطاهی به تالریخ جهان ، نظام اسلامی ، نفس ، نماینده کاشمر ، نمودار انتخابات ، نوه امام ، نیویورک تایمز ، عراق ، عرب ، عفاف ، علی اکبر ولایتی ، علی محمدی ، علیرضاکارگر ، غدیر ، فتنه ، فتنه انگیز ، فتیان ، فرانسوا میتران ، فرزندان عاشورا ، فرعون ، فرمان دهم ، فضای سایبری ، فعالان سایبری ، فقاهت ، فقر ، فلسطین ، شهید برونسی ، شهید دکتر داریوش رضایی نژاد ، شهید محمود کاوه ، شهید کاوه ، شهیدآیت ، شهیدان ، شورای عالی ، شیخ صانعی ، صدام ، صفحه دفتر مقام معظم رهبری ، ضابط بسیجی ، طائب ، طراحی جنگنده ، طلبه ، طلبه بسیجی ، خبرگان رهبری ، خداوند ، خلیج فارس ، خمینی ، خیبر ، داداشی ، دادستان کاشمر ، داریوش رضایی نژاد ، دانشجویان وارد باغ قلهک شدند ، دانشگاه ، دانشمند هسته ای ، دانشمندهسته ای ، درآمد ، دسته اینترنت ، دولابی ، دید دیگر ، دکترروحانی ، رامین ، رژیم صهیونیستی ، رضایی نژاد ، رهبر ، رهبر معظم انقلاب ، رهبری ، روح الله مؤمن نسب ، روح الله مومن نسب ، روز قدس ، زن ، زندگی دوباره ، ژاپن ، ساختمان پزشکان ، سالگرد امام ، سانسور ، شایعات ، شرایط بدروخیبر ، ستاره کردستان ، سرباز انگلیسی زن ، سیاست ، سید حسن خمینی ، سیدعلی خامنه‌ای ، سیدمرتضی ، بسیجیان ، بلوکیان ، بلوکیان ، بی بی سی ، بیانیه ، بیداری اسلامی ، بیلبورد ، پرچم ، پرسش از علما ، پروفسور موریس بوکای ، پژاک ، پیشواز ، پیشواز های ، تاریخی ، تجاوز ، تجهیزات ، تحریف در احادیث ، تحریم اقتصادی ، تحول ‌و ارتقاء‌ علوم‌ انسانی ، ترور ، تقوا ، تمسخر آمیز ، تهران ، توصیه‌هایی اخلاقی شب قدر ، جانباز قطع نخاعی ، جایگاه زن ، جریان انحرافی ، جشنواره عمار ، جلیلی ، جنبش وال استریت ، جنگ آمریکا با ایران ، جنگ نرم ، جهاد اقتصادی ، جواهرلعل نهرو ، حجاب ، حجازی ، حجت السلام احمد پناهیان ، حدیث پیامبر ، حرکت علمی ایران ، حرم رضوی ، حسن‌زاده‌آملی ، حسین زمان ، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای ، حقوق بشر ، حقوق بی بشر ، حول الصحوة الإسلامیة ، حکیم ، A los estudiantes en general de Europa y Norte América ، Ai giovani europei e nord americani ، America ، Ballerina vulgar ، english ، F313 ایران ، for spanish ، French Prime Minister ، imam ، imam Aux jeunes d'Europe et d'Amérique du Nord(letter4u or franc ، iranian ، islamic ، Islamic Ummah ، Israel Khamenei ، italian ، Italian minister ، JPG ، rقوه قضائیه ، Story of a woman murderer ، Supreme ، Supreme Leader Visits Imam Khomeini's Shrine ، To the Youth in Europe and North America{letter english) ، tفارسی1 ، USA ، weapons ، wwwچگونه متولد شد ، آثار شهید آوینی ، آرکیو- 170 ، آرمانم ، Moral decline ، Leader's ، «اینستاگرام» ، «واتس اَپ» سلاح‌های دشمن ، 10 thousand and ، 13آبان ، 99999 بانک ملی ، اختلافات ، ارتش ، اژه ای ، استاد شهریار ، استادخامنه ای ، استارس ، استغفار ، استفاده پیامبر از خلیج فارس ، استفتاءبرای بلاگرها ، استکبار ، اسلام‌ستیزی امریکا ، اسماعیل نیا ، افسران ، اقیانوسک نجس ، الإمام الخامنئی ، آیت الله العظمی مکارم ، ابوالفضل ، احمدی روشن ، آمر به معروف ، امام خامنه ای, انقلاب اسلامی در فضای مجازی ، بایدها و نبایدهای اینت ، بحر فارس ، بدر ، امام رضا ، امام موسی صدر ، امام هادی(ع) ، امنینت کشور ،
ارسال شده در پنج شنبه 89/2/23 ساعت 11:28 ع توسط ISAR
حجم مطالبی که تاکنون درباره سردار سرلشکر پاسدار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت منتشر شده، بسیار اندک است. نظر به کمبود منابع پژوهشی درباره این شهید گرانقدر، خانواده و همرزمان شهید از محسن رضایی خواستند که بخشی از خاطرات خود را در ارتباط با قرارگاه نصرت و راز و رمز فرماندهی سردار علی هاشمی بیان کند. دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام در گفتگویی به این مهم پرداخته است که با عنوان «شهید به روایت فرمانده؛ سپه سالار اسلام شهید علی هاشمی فرمانده پر رمز و راز ترین قرارگاه جنگ» به چاپ رسیده است. متن کامل این گفتگو تقدیم شما کاربران ارجمند می گردد. 
علی هاشمی یک جوان انقلابی حصیر آبادی بود که در کوچه پس کوچه های حصیر آباد اهواز با رژیم شاه می جنگید و در سال 57 چند بار دستگیر شد اما به طور معجزه آسایی از دست ساواک و نیروهای شهربانی خودش را نجات داد. یک جوان انقلابی، یک جوان مبارز یک جوانی که در صف ملّت ایران برای آزادی ایران مبارزه می کرد و پس از پیروزی انقلاب در تشکیل کمیته انقلاب اسلامی حصیر آباد و کمیته اهواز نقش موثری داشت. 
با تشکیل سپاه پاسداران وارد سپاه شد و سپاه حمیدیه را تشکیل داد. تشکیل سپاه در ابتدای انقلاب خود، کاری انقلابی و سخت بود و کمتر از دفاع در برابر دشمن و مقابله با تجاوزات ضد انقلاب نبود چرا که سازماندهی نیروهای جوان انقلابی در قالب نیروی نظامی و با حفظ ارزش ها و فرهنگ مردمی و انقلابی کاری بسیار پیچیده و سخت بود و معمولآ کشورهای بسیار پیشرفته به عنوان مستشار سیاسی و یا نظامی در کشور های جهان سوم انجام می دهند و لذا وقتی برادری در شهری مثل حمیدیه مسئول تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی می شود با انبوهی از سوالات مواجه است و نیاز به الگوهای فراوانی دارد که بر اساس آن الگوها سازمان سپاه را تشکیل دهد. 
مثلآ منابع انسانی چگونه باید باشد، گزینش چگونه صورت پذیرد، استخدام چگونه باشد، تشخیص نیروی انقلابی از غیر انقلابی چگونه باشد، ساختار سازمان و روابط چگونه شکل بگیرد، آموزشها چگونه باشد؟ لذا یک فرمانده باید تمام این مسائل را به تنهایی حل کند چرا که از طرف مرکز سپاه هم الگویی نبود. در سال های 59-58 مرکزیت سپاه هم نوبنیاد بود و دستورالعمل ها به صورت کلی صادر می شد و گاهی سرکشی های ماهیانه ای صورت می گرفت. 
کسی که مسئول سپاه می شد خودش با قدرت، خلاقیت، ابداع و نوآوری همه سوالات را می بایست پاسخ دهد. 
و علی هاشمی به خوبی قبل از شروع جنگ، جوانان انقلابی حمیدیه را سامان داد و سپاه حمیدیه توانست پیش از شروع جنگ هم در برقراری امنیت نقش ارزنده ای داشته باشد و هم در مبارزه با اشرار و ضد انقلاب و قاچاقچیان اسلحه و مهمات موفق بود. 
به محض شروع جنگ در یک مقطع ما نیاز پیدا کردیم که تیپ ها را شکل دهیم، عملیات فتح المبین را انجام دادیم و احساس کردیم که باید در بخش «طراح» و در «کرخه نور» در جبهه سوسنگرد عملیاتی انجام دهیم و آقای علی هاشمی مسئول عملیات شد و عملیاتی را آنجا انجام دادند. وقتی این مقطع از نبرد را بررسی می کنیم، می بینیم که آقای علی هاشمی یکی از فرماندهانی است که مسئول تشکیل تیپ های جنگ می شود و تیپ 37 نور را شکل دادند. سپاه در آن زمان از یک نیروی کوچک به یک نیروی بسیار بزرگ و به صورت انفجاری توسعه پیدا کرد و راز توسع? سپاه در جنگ تشکیل تیپ ها بود. 
تیپ 37 نور به فرماندهی شهید علی هاشمی در عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر شرکت موثر داشت و با اینکه جبهه سختی در جنوب کرخه نور وجود داشت، علی هاشمی و دوستانش که عمومآ از جوانان بومی خوزستان و حمیدیه و سوسنگرد بودند ماموریت خود را در قرارگاه قدس به خوبی انجام دادند و خط دشمن را شکستند و نقش موثری در آزادسازی خرمشهر به عهده گرفتند. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور تبدیل به سپاه سوسنگرد شد و بعدها از دل سپاه سوسنگرد، قرارگاه نصرت را درست کردیم که تحول اساسی در جنگ به وجود آورد. 
تا اینکه بعد از عملیات رمضان متوجه شدیم که باید در طراحی عملیات تغییرات اساسی به وجود بیاوریم. اولین تغییر اینکه ما باید از تک های جبهه ای و رودررویی مستقیم با دشمن پرهیز می کردیم. در ابتدای سال سوم جنگ، ما به بن بست رسیدیم و هر جا حمله می کردیم شکست می خوردیم. باید فکری می کردیم چون هر جا تک جبهه ای انجام می دادیم راه باز نمی شد. 
در عملیات رمضان به نتیجه ای نرسیدیم، در والفجر مقدماتی هم به نتیجه نرسیدیم. باید جایی را برای عملیات انتخاب می کردیم که دشمن اعتقاد و باوری به عملیات ما در آن مکان نداشته باشد و اگر هم متوجه شد نتواند در مدت کوتاه وضعیت منطقه را تبدیل به تک جبهه ای بکند یعنی از یک حالت مطلوب وضعیت را به حالت نامطلوب تبدیل نکند. این سرزمین را در همان عملیات والفجر مقدماتی و انتهای عملیات رمضان پیدا کرده بودیم؛ منطق? هورالهویزه در جنوب و نقاطی در غرب. 
نقطه اول، هورالهویزه با آبگرفتگی وسیع و باتلاقی با ابعاد تقریبی 100 کیلومتر در 40-30 کیلومتر، نیزارهایی را شامل می شد که مرز ایران و عراق از میان آنها می گذشت. و نقط? دیگر مناطق کوهستانی و ارتفاعات غرب کشور بود که البته منطقه غرب مناسب نبرد نیروهای ما بود اما باوراندن اینکه می شود در هویزه و نیزارها و باتلاق ها عملیات انجام داد برای دوستانی که در دشتهای خاکی به دشمن حمله کرده بودند و فرهنگ جنگ های زمینی را در خود رشد داده بودند کاری بسیار دشوار بود. 
زمین، درب های خود را به روی ما بسته بود و ما مصصم بودیم که از باتلاق ها به دشمن حمله کنیم. هم? نگاه ها به آسمان بلند شده بود. یادم می آید که من و شهید بزرگوار حسن باقری و شهید بقایی سوار هلیکوپتر شدیم و در سپاه سوسنگرد پیاده شدیم. 
البته من به بچه های اطلاعات گفته بودم که شناسایی هایی در جنوب جاد? چزابه به العماره در منطق? هورالهویزه آغاز کنیم. منتها من دیدم به دلیل همان عدم باور دوستان این حرف را جدی نگرفتند. به طوری که من خودم و شهید حسن باقری و شهید علی هاشمی سوار قایق شدیم و به همان منطقه هورالهویزه (هورالعظیم) وارد شدیم و وارد منطق? آبهای العزیر شدیم و قصدم هم این بود که به دوستان اراد? خودمان را برسانیم و نشان دهیم که اینجا برای ما جدی است. چون در سپاه دوستانمان براساس اعتماد و اقناع شدن کار می کردند و سلسله مراتب نظامی در بین ما معنا نداشت. 
شهید باقری و شهید هاشمی مرتب در قایق به من می گفتند که شما فرماند? سپاه هستید نباید وارد آبهای عراق شوید و اگر شما اسیر شوید چطور خواهد شد و از این گونه حرفها. و من گفتم تا جایی که ممکن است باید به جلو برویم. آنها مرتب به من می گفتند که نباید در آبهای عراق می آمدید و اصلاً آیا شما از امام اجازه گرفته اید؟ به دوستان ثابت شد که مسئله جدی است اما به هر صورت نتوانستیم از هور در عملیات والفجر مقدماتی استفاده کنیم. 
بعد از والفجر مقدماتی در جنوب غربی شهر هویزه و نزدیکی آبگرفتگی ها قرارگاهی را زدیم که با محوریت آقای علی هاشمی بود. قرارگاه سرّی نصرت، فرماندهی می خواست که هم بینش عملیاتی داشته باشد و هم بینش اطلاعاتی و این فرمانده علی هاشمی بود. من مرتب برای کسب گزارش به قرارگاه نصرت می رفتم اما هیچ کس از فرماندهان ما از این قرارگاه مخفی، اطلاعاتی نداشت. 
حدود 8 - 7 ماه بعد از تاسیس قرارگاه نصرت من در ملاقاتی خدمت حضرت امام (ره) عرض کردم که ما داریم کار مخفیانه انجام می دهیم و حضرتعالی برای ما دعا بفرمائید. 9 ماه بعد تازه به اولین نفرات بعد از خودم یعنی برادرانم آقای شمخانی، آقای رشید و آقای صفوی گفتم و 10 ماه بعد به مسئولین اصلی کشور اطلاع دادیم که منطقه ای را برای عملیات آماده کرده ایم. سرّ نگه دار چنین راز بزرگی در جنگ، آقای علی هاشمی و جوانان غیرتمند و وفادار دشت آزادگان بودند. 
این چنین مسئله مهم و بکلی سری را با آقای علی هاشمی داشتیم و در واقع پیچیده ترین طرح و پیچیده ترین قرارگاه و پر رمزترین و رازترین قرارگاه جنگ قرارگاه نصرت بود. هیچ قرارگاهی در جنگ چنین راز و رمزی نداشت. دوستان و برادران قرارگاه نصرت کاملآ مورد اعتماد بودند و جالب است بدانید که اکثر این دوستان از برادران عرب ما در استان خوزستان بودند، شهید علی هاشمی، آقای عباس هواشمی، آقای علی ناصری، و البته شهید حمید رمضانی که ایشان اهوازی بودند. اکثرآ از برادران عرب خوزستان بودند و نشان دادند که محرم ترین و سر نگه دار ترین افراد نظام در طول هشت سال دفاع مقدس بودند. نیروهای بومی دشت آزادگان حق بزرگی بر گردن دفاع مقدس دارند. 
سپاه از توانایی های بومی مردم، در شناسایی ها استفاده می کرد. ساختن چنین سازمانی با چنین شیوه های نبردی متکی به انسان هایی خلاق و سازمان دهنده است که آقای علی هاشمی بخشی از ساخت سازمان سپاه و دستیابی به نوع نبردهای سپاه را بر عهده داشت. شهید حسن باقری، آقای غلامعلی رشید، شهید احمد متوسلیان، شهیدان محمد ابراهیم همت، حسین خرازی، مهدی باکری، احمد کاظمی، مهدی زین الدین، اسماعیل دقایقی و مجید بقایی اینها نیروهای موسس بودند و تنها مدیریت نمی کردند. در تاسیس نوع نبرد و خلق تاکتیک ها و ابتکارات رزم و همچنین در مسئل? سازماندهی ابتکاری و رزمی و نظامی نقش موثری داشتند. 
برادران قرارگاه نصرت سوار بلم ها می شدند و چهل، پنجاه کیلومتر را در آبهای عراق می رفتند و کنار دجله نیروهای شناسایی را پیاده می کردند. حتی آبراه های دجله را متر می کردند که اگر قرار شد نیروها از جایی از دجله عبور کنند، عرض دجله را در نظر بگیرند. اتوبان بغداد - بصره را فیلم برداری می کردند و اطلاعات تهیه می کردند. 
آنقدر علی هاشمی و دوستانش بر هور مسلط شده بودند که یک هفته قبل از عملیات خیبر تصمیم گرفتیم همه فرماندهان جنگ را با لباس مبدل عربی و دشداشه و چفیه سوار بلم ها کنیم و فرستادیمشان به کنار دجله تا آنها به زمینی که قرار بود بسیجی ها چند روز بعد عملیات بکنند، دست بزنند و اوضاع را بررسی کنند. کافی بود یکی از فرماندهان لشکر اسیر می شد. 
آقای مرتضی قربانی، آقای محمد باقر قالیباف، شهید احمد کاظمی، شهید حسین خرازی، شهید مهدی باکری، شهید محمد ابراهیم همت هم? اینها سوار بلم ها می شدند و لباس عربی به تن می کردند و با هدایت علی هاشمی و برادران قرارگاه نصرت از این دریای عظیم هور عبور می کردند و از صبح تا شب کنار دجله می نشستند و یادداشت برداری می کردند، خط حد تعیین می کردند که گردان به گردان نیروها در کجا قرار بگیرند. حتی شهید باکری و شهید کاظمی را در جزیره پیاده کردند در حالی که دشمن در جزایر مستقر بود. این مهارت های اطلاعاتی آقای علی هاشمی و دوستانش فوق العاده بالا بود. و مسئل? ساده ای نبود؛ مسئل? بسیار بزرگی بود. 
ایشان در ایده های عملیاتی که بدست آورده بود و در نحو? سازماندهی بسیجیان خیلی نقش موثری داشتند. شاید هیچ عملیاتی به انداز? عملیات خیبر و بدر اینقدر محرمانه نبود، ما برای شکستن بن بست در جنگ، قرارگاه نصرت را تشکیل دادیم و ثمر? آن تلاش ها فتح جزایر خیبر و نا امن شدن جاد? شمال به جنوب عراق بود که تا پایان جنگ از تقریباً برای عراقی ها از خاصیت افتاد و همچنین تجرب? هور باعث فتح فاو و عملیات پیروز مندانه کربلای 5 شد. ما هم در فاو و هم حمله به پنج ضلعی و شلمچه از تجربه هور و قرارگاه نصرت استفاده کردیم. آقای علی هاشمی در بکارگیری نیروهای بومی تخصص فوق العاده ای داشت یعنی از نیروهای بومی توانسته بود عناصر اطلاعاتی زبردستی را آموزش دهد. 
یکبار من و آقای علی هاشمی و دوستانش چند روز مانده به عملیات خیبر سوار قایق شدیم و کیلومترها رفتیم تا نزدیک جزیر? شمالی؛ به طوری که سیل بندهای جزیر? شمالی را می دیدیم و قدم زدن نیروهای عراقی را هم من شخصآ دیدم. آنچنان این نیروهای بومی که آقای علی هاشمی سازماندهی کرده بود ما را به خوبی به منطقه بردند و برگرداندند و بعد هم از لو رفتن عملیات جلوگیری کردند که فکر نمی کنم در هیچ ارتشی چنین مهارتی برای فرماندهان آنها حاصل شده باشد. 
بعد از عملیات فاو، شهید علی هاشمی را فرمانده سپاه ششم کشور کردیم. که هم سپاه و هم بسیج خوزستان زیر نظرش بود و هم لشکر 5 نصر و چند تیپ دیگر. از گوشه کوشک تا چزابه که حدود 200 کیلومتر می شد، خط پدافندی سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) بود و در واقع علی هاشمی در این میدان از سطح یک فرمانده لشکر به سطح یک فرمانده سپاه که چندین لشکر زیر نظرش است ارتقاء پیدا کرد. 
در اردیبهشت، خرداد و تیر سال 67 وضع جبهه عوض شد. چون عراق وضعیت جدیدی پیدا کرد و تمام دنیا پشت سر عراق قرار گرفتند تا جنگ را پایان دهند. همچنین مجوز استفاده از سلاح های شیمیایی و غیر متعارف از طرف دنیا به عراق داده شده بود و به عراق اجازه دادند از خط قرمز عبور کند، به کشتی ها حمله کردند، و به هواپیمای مسافربری حمله کنند. همه محدودیت ها را در جنگ از روی صدام برداشتند لذا دشمن به فاو حمله کرد و به جزایر حمله کرد و در حمله به جزایر آقای علی هاشمی که مسئول آن منطقه بود و دفاع از جزایر را بر عهده داشت تا آخرین فشنگ و تا آخرین نفس مقاومت سختی انجام داد. 
این نبرد کاملآ نابرابر بود. دشمن به 300 - 200 متری قرارگاه نصرت رسیده بود. تا آن نقطه مقاومت کرد که اگر عقب نمی آمدند به دست دشمن می افتادند و به آنها گفتم که نباید اسیر شوید و سریع منطقه را تخلیه کنید، اما عراق آمد با هلیکوپتر پشت سر آنها نیرو پیاده کرد و آنها در حال آمدن به عقب با نیروهای عراقی مواجه شدند. 
بر اثر استقامت شدید علی هاشمی و قرارگاه نصرت تعداد نیروهای باقیمانده حدود 15 نفر شده بود در مقابل چند لشکر تا دندان مسلح بعث. از آن 15 نفر حدود 9 نفر از طریق اختفاء در نیزارها به ایران آمدند و 2 نفر اسیر شدند و 4 نفر هم مفقود شدند. علی هاشمی جزو این عده بود که بعدها ما مطمئن شدیم که علی هاشمی شهید شده است و به لقاء الهی پیوسته است اما نحو? شهادت او در پرد? ابهام است. 
زندگی شهید علی هاشمی و مجاهدت و مبارزات ایشان در مقابل عراق یکی از بهترین الگوها برای اتحاد ملی است چون نژاد عراقی ها عرب بود و بیشترین مقاومت در مرزهای خوزستان هم از برادران عرب ما بود و اعراب خوزستان ثابت کردند که ایرانی هستند و به ایران وفادار هستند و نمونه بارز اتحاد ملی را ما در قرارگاه نصرت و تلاشهای فراوان شهید علی هاشمی می بینیم. علی هاشمی را می توان به عنوان نماد اتحاد ملی معرفی کرد. 
آقای علی هاشمی و قرارگاه نصرت بهترین الگو برای اتحاد ملی هستند. یعنی برادری که از نژاد عرب بود اما در مقابل اعراب متجاوز بعثی و وابسته به استکبار، ایستاد و مقاومت کرد و با تمام وجود از سرزمینش و از وطنش و از ملتش دفاع کرد و با اینکه از سرّی ترین راز و رمز عملیات های جنگ تحمیلی در اختیارش بود، آن ها را در دل خود حفظ کرد و با کمال صداقت و اخلاص در تحقق دفاع مقدس از جان خود گذشت و بالاخره جان خود را تقدیم ملت ایران و کیان اسلام نمود. 

  منبع:/ پایگاه اطلاع رسانی جوان / کد خبر 293534

حجم مطالبی که تاکنون درباره سردار سرلشکر پاسدار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت منتشر شده، بسیار اندک است. نظر به کمبود منابع پژوهشی درباره این شهید گرانقدر، خانواده و همرزمان شهید از محسن رضایی خواستند که بخشی از خاطرات خود را در ارتباط با قرارگاه نصرت و راز و رمز فرماندهی سردار علی هاشمی بیان کند. 
دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام در گفتگویی به این مهم پرداخته است که با عنوان «شهید به روایت فرمانده؛ سپه سالار اسلام شهید علی هاشمی فرمانده پر رمز و راز ترین قرارگاه جنگ» به چاپ رسیده است. متن کامل این گفتگو تقدیم شما کاربران ارجمند می گردد. 
علی هاشمی یک جوان انقلابی حصیر آبادی بود که در کوچه پس کوچه های حصیر آباد اهواز با رژیم شاه می جنگید و در سال 57 چند بار دستگیر شد اما به طور معجزه آسایی از دست ساواک و نیروهای شهربانی خودش را نجات داد. یک جوان انقلابی، یک جوان مبارز یک جوانی که در صف ملّت ایران برای آزادی ایران مبارزه می کرد و پس از پیروزی انقلاب در تشکیل کمیته انقلاب اسلامی حصیر آباد و کمیته اهواز نقش موثری داشت. 
با تشکیل سپاه پاسداران وارد سپاه شد و سپاه حمیدیه را تشکیل داد. تشکیل سپاه در ابتدای انقلاب خود، کاری انقلابی و سخت بود و کمتر از دفاع در برابر دشمن و مقابله با تجاوزات ضد انقلاب نبود چرا که سازماندهی نیروهای جوان انقلابی در قالب نیروی نظامی و با حفظ ارزش ها و فرهنگ مردمی و انقلابی کاری بسیار پیچیده و سخت بود و معمولآ کشورهای بسیار پیشرفته به عنوان مستشار سیاسی و یا نظامی در کشور های جهان سوم انجام می دهند و لذا وقتی برادری در شهری مثل حمیدیه مسئول تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی می شود با انبوهی از سوالات مواجه است و نیاز به الگوهای فراوانی دارد که بر اساس آن الگوها سازمان سپاه را تشکیل دهد. 
مثلآ منابع انسانی چگونه باید باشد، گزینش چگونه صورت پذیرد، استخدام چگونه باشد، تشخیص نیروی انقلابی از غیر انقلابی چگونه باشد، ساختار سازمان و روابط چگونه شکل بگیرد، آموزشها چگونه باشد؟ لذا یک فرمانده باید تمام این مسائل را به تنهایی حل کند چرا که از طرف مرکز سپاه هم الگویی نبود. در سال های 59-58 مرکزیت سپاه هم نوبنیاد بود و دستورالعمل ها به صورت کلی صادر می شد و گاهی سرکشی های ماهیانه ای صورت می گرفت. 
کسی که مسئول سپاه می شد خودش با قدرت، خلاقیت، ابداع و نوآوری همه سوالات را می بایست پاسخ دهد. 
و علی هاشمی به خوبی قبل از شروع جنگ، جوانان انقلابی حمیدیه را سامان داد و سپاه حمیدیه توانست پیش از شروع جنگ هم در برقراری امنیت نقش ارزنده ای داشته باشد و هم در مبارزه با اشرار و ضد انقلاب و قاچاقچیان اسلحه و مهمات موفق بود. 
به محض شروع جنگ در یک مقطع ما نیاز پیدا کردیم که تیپ ها را شکل دهیم، عملیات فتح المبین را انجام دادیم و احساس کردیم که باید در بخش «طراح» و در «کرخه نور» در جبهه سوسنگرد عملیاتی انجام دهیم و آقای علی هاشمی مسئول عملیات شد و عملیاتی را آنجا انجام دادند. وقتی این مقطع از نبرد را بررسی می کنیم، می بینیم که آقای علی هاشمی یکی از فرماندهانی است که مسئول تشکیل تیپ های جنگ می شود و تیپ 37 نور را شکل دادند. سپاه در آن زمان از یک نیروی کوچک به یک نیروی بسیار بزرگ و به صورت انفجاری توسعه پیدا کرد و راز توسع? سپاه در جنگ تشکیل تیپ ها بود. 
تیپ 37 نور به فرماندهی شهید علی هاشمی در عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر شرکت موثر داشت و با اینکه جبهه سختی در جنوب کرخه نور وجود داشت، علی هاشمی و دوستانش که عمومآ از جوانان بومی خوزستان و حمیدیه و سوسنگرد بودند ماموریت خود را در قرارگاه قدس به خوبی انجام دادند و خط دشمن را شکستند و نقش موثری در آزادسازی خرمشهر به عهده گرفتند. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور تبدیل به سپاه سوسنگرد شد و بعدها از دل سپاه سوسنگرد، قرارگاه نصرت را درست کردیم که تحول اساسی در جنگ به وجود آورد. 
تا اینکه بعد از عملیات رمضان متوجه شدیم که باید در طراحی عملیات تغییرات اساسی به وجود بیاوریم. اولین تغییر اینکه ما باید از تک های جبهه ای و رودررویی مستقیم با دشمن پرهیز می کردیم. در ابتدای سال سوم جنگ، ما به بن بست رسیدیم و هر جا حمله می کردیم شکست می خوردیم. باید فکری می کردیم چون هر جا تک جبهه ای انجام می دادیم راه باز نمی شد. 
در عملیات رمضان به نتیجه ای نرسیدیم، در والفجر مقدماتی هم به نتیجه نرسیدیم. باید جایی را برای عملیات انتخاب می کردیم که دشمن اعتقاد و باوری به عملیات ما در آن مکان نداشته باشد و اگر هم متوجه شد نتواند در مدت کوتاه وضعیت منطقه را تبدیل به تک جبهه ای بکند یعنی از یک حالت مطلوب وضعیت را به حالت نامطلوب تبدیل نکند. این سرزمین را در همان عملیات والفجر مقدماتی و انتهای عملیات رمضان پیدا کرده بودیم؛ منطق? هورالهویزه در جنوب و نقاطی در غرب. 
نقطه اول، هورالهویزه با آبگرفتگی وسیع و باتلاقی با ابعاد تقریبی 100 کیلومتر در 40-30 کیلومتر، نیزارهایی را شامل می شد که مرز ایران و عراق از میان آنها می گذشت. و نقط? دیگر مناطق کوهستانی و ارتفاعات غرب کشور بود که البته منطقه غرب مناسب نبرد نیروهای ما بود اما باوراندن اینکه می شود در هویزه و نیزارها و باتلاق ها عملیات انجام داد برای دوستانی که در دشتهای خاکی به دشمن حمله کرده بودند و فرهنگ جنگ های زمینی را در خود رشد داده بودند کاری بسیار دشوار بود. 
زمین، درب های خود را به روی ما بسته بود و ما مصصم بودیم که از باتلاق ها به دشمن حمله کنیم. هم? نگاه ها به آسمان بلند شده بود. یادم می آید که من و شهید بزرگوار حسن باقری و شهید بقایی سوار هلیکوپتر شدیم و در سپاه سوسنگرد پیاده شدیم. 
البته من به بچه های اطلاعات گفته بودم که شناسایی هایی در جنوب جاد? چزابه به العماره در منطق? هورالهویزه آغاز کنیم. منتها من دیدم به دلیل همان عدم باور دوستان این حرف را جدی نگرفتند. به طوری که من خودم و شهید حسن باقری و شهید علی هاشمی سوار قایق شدیم و به همان منطقه هورالهویزه (هورالعظیم) وارد شدیم و وارد منطق? آبهای العزیر شدیم و قصدم هم این بود که به دوستان اراد? خودمان را برسانیم و نشان دهیم که اینجا برای ما جدی است. چون در سپاه دوستانمان براساس اعتماد و اقناع شدن کار می کردند و سلسله مراتب نظامی در بین ما معنا نداشت. 
شهید باقری و شهید هاشمی مرتب در قایق به من می گفتند که شما فرماند? سپاه هستید نباید وارد آبهای عراق شوید و اگر شما اسیر شوید چطور خواهد شد و از این گونه حرفها. و من گفتم تا جایی که ممکن است باید به جلو برویم. آنها مرتب به من می گفتند که نباید در آبهای عراق می آمدید و اصلاً آیا شما از امام اجازه گرفته اید؟ به دوستان ثابت شد که مسئله جدی است اما به هر صورت نتوانستیم از هور در عملیات والفجر مقدماتی استفاده کنیم. 
بعد از والفجر مقدماتی در جنوب غربی شهر هویزه و نزدیکی آبگرفتگی ها قرارگاهی را زدیم که با محوریت آقای علی هاشمی بود. قرارگاه سرّی نصرت، فرماندهی می خواست که هم بینش عملیاتی داشته باشد و هم بینش اطلاعاتی و این فرمانده علی هاشمی بود. من مرتب برای کسب گزارش به قرارگاه نصرت می رفتم اما هیچ کس از فرماندهان ما از این قرارگاه مخفی، اطلاعاتی نداشت. 
حدود 8 - 7 ماه بعد از تاسیس قرارگاه نصرت من در ملاقاتی خدمت حضرت امام (ره) عرض کردم که ما داریم کار مخفیانه انجام می دهیم و حضرتعالی برای ما دعا بفرمائید. 9 ماه بعد تازه به اولین نفرات بعد از خودم یعنی برادرانم آقای شمخانی، آقای رشید و آقای صفوی گفتم و 10 ماه بعد به مسئولین اصلی کشور اطلاع دادیم که منطقه ای را برای عملیات آماده کرده ایم. سرّ نگه دار چنین راز بزرگی در جنگ، آقای علی هاشمی و جوانان غیرتمند و وفادار دشت آزادگان بودند. 
این چنین مسئله مهم و بکلی سری را با آقای علی هاشمی داشتیم و در واقع پیچیده ترین طرح و پیچیده ترین قرارگاه و پر رمزترین و رازترین قرارگاه جنگ قرارگاه نصرت بود. هیچ قرارگاهی در جنگ چنین راز و رمزی نداشت. دوستان و برادران قرارگاه نصرت کاملآ مورد اعتماد بودند و جالب است بدانید که اکثر این دوستان از برادران عرب ما در استان خوزستان بودند، شهید علی هاشمی، آقای عباس هواشمی، آقای علی ناصری، و البته شهید حمید رمضانی که ایشان اهوازی بودند. اکثرآ از برادران عرب خوزستان بودند و نشان دادند که محرم ترین و سر نگه دار ترین افراد نظام در طول هشت سال دفاع مقدس بودند. نیروهای بومی دشت آزادگان حق بزرگی بر گردن دفاع مقدس دارند. 
سپاه از توانایی های بومی مردم، در شناسایی ها استفاده می کرد. ساختن چنین سازمانی با چنین شیوه های نبردی متکی به انسان هایی خلاق و سازمان دهنده است که آقای علی هاشمی بخشی از ساخت سازمان سپاه و دستیابی به نوع نبردهای سپاه را بر عهده داشت. شهید حسن باقری، آقای غلامعلی رشید، شهید احمد متوسلیان، شهیدان محمد ابراهیم همت، حسین خرازی، مهدی باکری، احمد کاظمی، مهدی زین الدین، اسماعیل دقایقی و مجید بقایی اینها نیروهای موسس بودند و تنها مدیریت نمی کردند. در تاسیس نوع نبرد و خلق تاکتیک ها و ابتکارات رزم و همچنین در مسئل? سازماندهی ابتکاری و رزمی و نظامی نقش موثری داشتند. 
برادران قرارگاه نصرت سوار بلم ها می شدند و چهل، پنجاه کیلومتر را در آبهای عراق می رفتند و کنار دجله نیروهای شناسایی را پیاده می کردند. حتی آبراه های دجله را متر می کردند که اگر قرار شد نیروها از جایی از دجله عبور کنند، عرض دجله را در نظر بگیرند. اتوبان بغداد - بصره را فیلم برداری می کردند و اطلاعات تهیه می کردند. 
آنقدر علی هاشمی و دوستانش بر هور مسلط شده بودند که یک هفته قبل از عملیات خیبر تصمیم گرفتیم همه فرماندهان جنگ را با لباس مبدل عربی و دشداشه و چفیه سوار بلم ها کنیم و فرستادیمشان به کنار دجله تا آنها به زمینی که قرار بود بسیجی ها چند روز بعد عملیات بکنند، دست بزنند و اوضاع را بررسی کنند. کافی بود یکی از فرماندهان لشکر اسیر می شد. 
آقای مرتضی قربانی، آقای محمد باقر قالیباف، شهید احمد کاظمی، شهید حسین خرازی، شهید مهدی باکری، شهید محمد ابراهیم همت هم? اینها سوار بلم ها می شدند و لباس عربی به تن می کردند و با هدایت علی هاشمی و برادران قرارگاه نصرت از این دریای عظیم هور عبور می کردند و از صبح تا شب کنار دجله می نشستند و یادداشت برداری می کردند، خط حد تعیین می کردند که گردان به گردان نیروها در کجا قرار بگیرند. حتی شهید باکری و شهید کاظمی را در جزیره پیاده کردند در حالی که دشمن در جزایر مستقر بود. این مهارت های اطلاعاتی آقای علی هاشمی و دوستانش فوق العاده بالا بود. و مسئل? ساده ای نبود؛ مسئل? بسیار بزرگی بود. 
ایشان در ایده های عملیاتی که بدست آورده بود و در نحو? سازماندهی بسیجیان خیلی نقش موثری داشتند. شاید هیچ عملیاتی به انداز? عملیات خیبر و بدر اینقدر محرمانه نبود، ما برای شکستن بن بست در جنگ، قرارگاه نصرت را تشکیل دادیم و ثمر? آن تلاش ها فتح جزایر خیبر و نا امن شدن جاد? شمال به جنوب عراق بود که تا پایان جنگ از تقریباً برای عراقی ها از خاصیت افتاد و همچنین تجرب? هور باعث فتح فاو و عملیات پیروز مندانه کربلای 5 شد. ما هم در فاو و هم حمله به پنج ضلعی و شلمچه از تجربه هور و قرارگاه نصرت استفاده کردیم. آقای علی هاشمی در بکارگیری نیروهای بومی تخصص فوق العاده ای داشت یعنی از نیروهای بومی توانسته بود عناصر اطلاعاتی زبردستی را آموزش دهد. 
یکبار من و آقای علی هاشمی و دوستانش چند روز مانده به عملیات خیبر سوار قایق شدیم و کیلومترها رفتیم تا نزدیک جزیر? شمالی؛ به طوری که سیل بندهای جزیر? شمالی را می دیدیم و قدم زدن نیروهای عراقی را هم من شخصآ دیدم. آنچنان این نیروهای بومی که آقای علی هاشمی سازماندهی کرده بود ما را به خوبی به منطقه بردند و برگرداندند و بعد هم از لو رفتن عملیات جلوگیری کردند که فکر نمی کنم در هیچ ارتشی چنین مهارتی برای فرماندهان آنها حاصل شده باشد. 
بعد از عملیات فاو، شهید علی هاشمی را فرمانده سپاه ششم کشور کردیم. که هم سپاه و هم بسیج خوزستان زیر نظرش بود و هم لشکر 5 نصر و چند تیپ دیگر. از گوشه کوشک تا چزابه که حدود 200 کیلومتر می شد، خط پدافندی سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) بود و در واقع علی هاشمی در این میدان از سطح یک فرمانده لشکر به سطح یک فرمانده سپاه که چندین لشکر زیر نظرش است ارتقاء پیدا کرد. 
در اردیبهشت، خرداد و تیر سال 67 وضع جبهه عوض شد. چون عراق وضعیت جدیدی پیدا کرد و تمام دنیا پشت سر عراق قرار گرفتند تا جنگ را پایان دهند. همچنین مجوز استفاده از سلاح های شیمیایی و غیر متعارف از طرف دنیا به عراق داده شده بود و به عراق اجازه دادند از خط قرمز عبور کند، به کشتی ها حمله کردند، و به هواپیمای مسافربری حمله کنند. همه محدودیت ها را در جنگ از روی صدام برداشتند لذا دشمن به فاو حمله کرد و به جزایر حمله کرد و در حمله به جزایر آقای علی هاشمی که مسئول آن منطقه بود و دفاع از جزایر را بر عهده داشت تا آخرین فشنگ و تا آخرین نفس مقاومت سختی انجام داد. 
این نبرد کاملآ نابرابر بود. دشمن به 300 - 200 متری قرارگاه نصرت رسیده بود. تا آن نقطه مقاومت کرد که اگر عقب نمی آمدند به دست دشمن می افتادند و به آنها گفتم که نباید اسیر شوید و سریع منطقه را تخلیه کنید، اما عراق آمد با هلیکوپتر پشت سر آنها نیرو پیاده کرد و آنها در حال آمدن به عقب با نیروهای عراقی مواجه شدند. 
بر اثر استقامت شدید علی هاشمی و قرارگاه نصرت تعداد نیروهای باقیمانده حدود 15 نفر شده بود در مقابل چند لشکر تا دندان مسلح بعث. از آن 15 نفر حدود 9 نفر از طریق اختفاء در نیزارها به ایران آمدند و 2 نفر اسیر شدند و 4 نفر هم مفقود شدند. علی هاشمی جزو این عده بود که بعدها ما مطمئن شدیم که علی هاشمی شهید شده است و به لقاء الهی پیوسته است اما نحو? شهادت او در پرد? ابهام است. 
زندگی شهید علی هاشمی و مجاهدت و مبارزات ایشان در مقابل عراق یکی از بهترین الگوها برای اتحاد ملی است چون نژاد عراقی ها عرب بود و بیشترین مقاومت در مرزهای خوزستان هم از برادران عرب ما بود و اعراب خوزستان ثابت کردند که ایرانی هستند و به ایران وفادار هستند و نمونه بارز اتحاد ملی را ما در قرارگاه نصرت و تلاشهای فراوان شهید علی هاشمی می بینیم. علی هاشمی را می توان به عنوان نماد اتحاد ملی معرفی کرد. 
آقای علی هاشمی و قرارگاه نصرت بهترین الگو برای اتحاد ملی هستند. یعنی برادری که از نژاد عرب بود اما در مقابل اعراب متجاوز بعثی و وابسته به استکبار، ایستاد و مقاومت کرد و با تمام وجود از سرزمینش و از وطنش و از ملتش دفاع کرد و با اینکه از سرّی ترین راز و رمز عملیات های جنگ تحمیلی در اختیارش بود، آن ها را در دل خود حفظ کرد و با کمال صداقت و اخلاص در تحقق دفاع مقدس از جان خود گذشت و بالاخره جان خود را تقدیم ملت ایران و کیان اسلام نمود. 

  منبع:/ پایگاه اطلاع رسانی جوان / کد خبر 293534






      
ارسال شده در دوشنبه 89/2/20 ساعت 2:45 ع توسط ISAR
حاشیه:استاد کورانی در قسمتهائی از سخنرانی خود به وضعیت ایران در عصر ظهور می پردازد.ایشان در این قسمت از سخنرانی خود به اختلاف در ایران و گرفتاری ایران به درگیری داخل در قبل از ظهور اشاره کرده و در حال و هوای حمله آمریکا به عراق از وضعیت تهدید درباره ایران سخن می گوید.قسمتهائی از این سخنان به این شرح است:وقتی بنده ازحضرت امام مهدی (صلوات الله علیه) برای دوستان ایرانی صحبت می کنم،احساس می کنم که اولا باید به آنها بگویم که قدر موقعیت و نقش خودشان را در عصر ظهور و زمینه سازی برای ظهورحضرت امام مهدی (عج) بدانند،خوب بفهمند و البته درک کنند.
از اموری که در مورد آن روایات شیعه و سنی متفق است،این است که ایران و ایرانی ها «اول الممهدین»« اولین کسانی که زمینه سازان ظهور حضرت» هستند.«یبدا امره من المشرق» که در روایات اهل بیت علیه السلام آمده است یعنی یارانش،حرکت در مشرقی مدتی قبل از ظهور حضرت ،ده سال، بیست سال ،سی سال ،قبل از ظهور حضرت انجام می دهند که متصل می شود به قیام حضرت حجت (عج).
ایرانی های بدون شک اولین کسانی هستند که شروع می کنند به حرکت زمینه ساز ظهور حضرت.
در روایاتی که شیعه وسنی روایات کرده (که متضمن مراحل این انقلاب زمینه ساز تا ظهور حضرت می باشد) و عبارت «فلا یعطونه إلّا ...» که در این روایات است نشان می دهددر سال ظهور حضرت (صلوات الله علیه) داخل ایران اختلاف هست و ایران درگیر مشکلات داخلی است.اختلاف وجود دارد که آیا پرچم این کشور را به دست حضرت می دهیم یا نه؟!دو تا گروه واقع هستند ،در نهایت یاران حضرت غلبه می کنندو سید خراسانی و شعیب بن الصالح (توضیح:سید خراسانی و شعیب نام دو شخصیت از یاران حضرت مهدی (عج) است که در روایات به آنها اشاره شده است. این دو شخصیت مقارن ظهور آن حضرت در ایران ظاهر شده و به یاری حضرت خواهند پرداخت ) می رسند خدمت حضرت در عراق و پرچم سرزمین ایران را به دست صاحب الزمان (عج) می دهند. این یعنی اولین گام و حرکت برای تنبه جهان و زمینه سازی افکار دنیا برای ظهور حضرت از ایران. 
واین نعمت بزرگی است وافتخار بزرگی است که باید قدر دانست از افتخارت مهم این سرزمین که حضرت وقتی که از مکه به مدینه حر کت می کنند و بعد به عراق ،بعد از آنکه ایرانیان پرچم ایران را به دست ایشان تحویل می دهند حضرت فرمانده نیروهای نظامی ایران را منصوب می کنند برای فرماندهی کل نیروهای خود. او رهبر و فرمانده نیروی خواهد بود که از دمشق به طرف قدس حرکت خواهد کرد.یعنی طبق روایات فرماندهی کل نیروهای حضرت امام (عج) در دست همیین ایرانی خواهد بود واین افتخار بزرگی است.برادران خواهران قدر خودتون را بدانید و بفهمید.
سوال)وضعیت ایران و مردم ایران در زمان ظهور چطور ترسیم گردیده است؟
من در روایات مربوط به حوادث آخرالزمان ندیدم که ارتشی وارد ایران بشود.در عین حال گفته شده که نجف،روم ،بغداد جاهای مختلف ،دمشق و... ولی در مورد ایران در هیچ روایاتی ندیدم که نیروهای خارجی وارد ایران بشود.روایتی که اکنون از امام باقر (ع) خوندم روشن است.شش مرحله دارد این حرکت ایران .حدیث نمی گوید جنگیدند .می گوید :«و شمشیرهایشان را به دوش کشیدند» (حکایت از امادگی کامل برای جنگ)و من معتقدم خطری برای ایران نیست ندیدم هیچ روایتی که نیروی خارجی قبل از ظهور وارد سرزمین ایران بشو
منبع:fetyan.net




      
ارسال شده در یکشنبه 89/2/19 ساعت 12:5 ص توسط ISAR

یابن الحسن

  دیشب کسی برای تو سجاده وا نکرد               بغضی ترک ندید و گلویی صـدا نکـرد  

  انگــار مــا بــدون حضــور تــو راحتیـم !             وقتـی کسی بـرای ظهورت دعا نکرد  
  مـا را همین صـدا نـزدن بی خیال کــرد              مـا را همین صــدا نــزدن با خـدا نکـرد  
  وقتی که دامـن تو رهـا شد ز دست ما            دست گنــاه دامــن مــا را رهــا نکــرد  
  در روزگـار مـا ، تـو بیابان نشین شـدی          خاکم به سـر از اینکه دل ما حیا نکرد  
  دیــدن دردِ دیــن خــــدا را نداشتـی !                  ما را کسی بـرای شهادت جـدا نکرد  
  توبه از اینکه ایـن دل بی بند و بـار مـا             جـــایـی بــــرای آمـــدن یــار وا نکــرد  
:: التماس دعا ::  
شیفتگان








      
جواب احمدی‌نژاد به اوباما: گردن کلفت‌تر از تو هم نتوانستند غلطی کنند



      
ارسال شده در جمعه 89/1/20 ساعت 3:44 ع توسط ISAR
در پی دیدار نامزد ندا با پرز...
تل آویو، ایستگاه آخر "ندا"
میرزایی 

در طی فتنه ها و آشوب های پس از انتخابات، قتل مشکوک و احساس برانگیز دخترکی به نام ندا، عواطف همه ایرانیان و بسیاری از مردم کشورهای غربی را به بازی گرفت. هر چند مدتی بعد، بررسی های تخصصی فیلم های موجود از صحنه کشته شدن او منجر به بروز سوالات بسیار جدی و ابهام در کشته شدن یا نقش بازی کردن وی در فیلم های مذکور گردید.

اینک پس از گذشت ماه ها از این جریان و باز شدن مشت تبهکاران فتنه گر، این بار فردی که خود را از روز اول پخش خبر کشته شدن این خانم، نامزد وی معرفی کرده است(با سابقه نامزدی دو ماهه! یعنی آغاز تبلیغات غیر رسمی انتخاباتی جریان به اصطلاح اصلاحات)، ضمن سفر به سرزمین های اشغالی فلسطین و دیدار با مقامات رژیم صهیونیستی و از همه مهمتر پرز، رئیس جمهور این رژیم، اعلام کرده است که در دیدار با آنها، خواستار عدم حمله به ایران، توسط صهیونیست ها شده است!

اینکه او چگونه چهره رسانه ای شده و چگونه سر از تل آویو در آورده است، اکنون محل بحث نیست. آنچه مهم است، خودکشی سیاسی این شخص در ایران است.

این فرد به خوبی میداند که حتی شقی ترین آدم ها در دنیای امروز، جنایت های رژیم صهیونیستی در فلسطین را محکوم کرده و آنها را بابت دزدی بدن فلسطینی ها و زلزله زدگان هائیتی، سنگدل و بی رحم می داند. به هیمن دلیل ایرانیان نیز به شدت از رژیم صهیونیستی متنفر بوده و هر آنچه به آنها مربوط می شود را منزجر کننده میداند.

ظاهراً جناب ماکان (نامزد ندا) با علم به این موضوع اقدام به سفر به تل آویو کرده است اما به واقع چرا؟ دلیل این امر کاملا مشخص است.
هر مزدوری یک تاریخ مصرف دارد (شیخ خزعل و رضا خان پهلوی) و تاریخ مصرف مزدوران جبهه فتنه سبز هم در حال حاضر به پایان رسیده و اربابان صهیونیست آنها با آگاهی از نابودی وجهه آنها در میان مردم ایران، به صورت علنی با آنان دیدار می کنند که چهره غاصب و جنایتکار خود را در زیر مظلومیت دروغین (یا دست کم مشکوک) ندا پنهان کنند. نکته اینجاست که ظاهراً آنها در مرحله نخست از موج همدردی با این مقتول مشکوک در ایران، به اهداف خود برسند و در این مرحله از این موج مظلوم نمائی در رسانه های جهانی به نفع خود استفاده می کنند.

پیام دیدار نامزد ندا با شیمون پرز برای جهانیان این است:
ببینید که ما چقدر بشر دوستیم و حامیان کودکان مقتول غزه در ایران، چقدر سنگدل هستند! پس ما حق داشتیم فلسطینی ها را آواره کرده و بکشیم.
اما این دیدار برای فتنه گران نیز یک پیام داشت:
سرکار خانم آقا سلطان! تل آویو، ایستگاه آخر پروژه ندا بود.

منبع:سایت فرهنگ وانقلاب اسلامی





      
دختر شهید صیاد شیرازی نقل می کند: سال قبل از شهادت، پدرم برای چند ماهی هفته‌ای یک بار در حضور مقام معظم رهبری جلسه‌ای داشت. خودش می گفت که خستگی کار هفته را فقط با یک تبسم آقا از تن بیرون می‌کند.



مشغله و مسئولیت فراوان پدر در بحرانی‌ترین برهه‌های تاریخی کشور سبب گردید که دختر کوچکش آن گونه که باید نتواند زندگی را در کنار او به تجربه بنشیند، با این همه کیفیت بالای تربیتی و تجربه‌های گرانقدر پدر تا بدان پایه است که هنوز از پس سالیان طولانی، از سلوک او درس می‌گیرد و تنها حسرتش این است که چرا نتوانست بیش از این بیاموزد.


* چه تصویری از پدرتان در ذهنتان نقش بسته است؟

**بخشی از خاطرات من از پدر برمی‌گردد به شش هفت سالگی من که جنگ شروع شد. آن موقع بچه بودم و خیلی یادم نمی‌آید، ولی بابا غالباً پیش ما نبود. ده سال تمام مادرم به تنهائی بار زندگی را به دوش کشید.


* آیا دوری از پدر برایتان خیلی سخت بود؟

** در عالم بچگی دلم می خواست بابا در کنارمان باشد. می‌رفتیم مسافرت یا پارک، می‌دیدم بچه‌های دیگر با پدرهایشان آمده‌اند، با هم می‌گویند و می‌خندند و تفریح می‌کنند و دلم می‌سوخت کاش پدر ما هم در کنار ما بود. با این که خیلی کم می‌دیدمش، ولی خیلی دوستش داشتم. همان زمان جنگ یکی از من پرسید: "اگر پدرت شهید بشود چه کار می‌کنی؟ " گفتم: "آن قدر غذا نمی‌خورم تا بمیرم. "

دلتنگ بابا بودیم و زیاد نبودنش پیش ما باعث شده بود که از او دور شویم. مامان جای بابا را هم برای ما پر می‌کرد. البته بابا دورادور مراقب ما بود. مثلاً در زمان جنگ از همان منطقه زنگ می‌زد مدرسه‌ام و وضع درس‌هایم را می‌پرسید، ولی کم آمدنش به خانه یک فاصله‌ای بین من و او ایجاد کرده بود. باهاش غریبی می‌کردم. این اخلاق او هم که محبتش را خیلی ظاهر نمی‌کرد، این فاصله را بیشتر کرده بود. 

بابا خیلی جدی بود و هیچ وقت مستقیم محبتش را نشان نمی‌داد. نه فقط محبت کردنش که دعوا کردنش هم غیرمستقیم بود، یعنی اصلاً دعوا نمی‌کرد. هیچ وقت این طور نبود که سرمان داد بزند یا حرفی بزند که شنیدنش برای ما سخت باشد. تذکر می‌داد. وقتی کار اشتباهی می‌کردم، صدایم می‌‌کرد و می‌برد توی اتاقش. این طرز تذکر دادنش از صدتا داد زدن و دعوا کردن برایم سنگین‌تر بود. بیشتر هم به خاطر مادرمان به ما تذکر می‌داد. خیلی روی احترام گذاشتن به مادرمان حساس بود. چه درباره من و چه برادرهایم. این طرز برخوردش، برخورد احترام آمیزش، اخلاق جدی‌اش و کار و مشغله زیادش که باعث می‌شد خیلی کم ببینمش، باعث شده بود که نتوانم خیلی مثل پدر و فرزندهای دیگر با او راحت باشم. از او دور شده بودم و خودش هم فهمیده بود.


* این فاصله ادامه داشت؟

** نه، یک روز صدایم کرد و رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد و من از خجالت سرخ شدم. گفت "بیا بنشین. " نشستم. گفت "مریم جان، از فردا بعداز نماز صبح می‌نشینیم و با هم چهل و پنج دقیقه حرف می‌زنیم. " این برنامه گذاشتن و این که دقیقاً چهل و پنج دقیقه با هم حرف بزنیم، برایم عجیب نبود. به اخلاقش وارد بودم و می دانستم که همه کارهایش همین طور دقیق است، ولی چیزی که عجیب بود این بود که هر روز باید بنشینیم و حرف بزنیم، ولی درباره چه. همین را پرسیدم. گفت "درباره هرچه خودت بخواهی. " فردا صبح بعد از نماز رفتم اتاقش. اول سوره والعصر را خواند و بعد منتظر ماند تا من حرف بزنم، ولی آن قدر از او خجالت می‌کشیدم که نمی‌توانستم سرم را بلند کنم. دید ساکت مانده‌ام، خودش شروع کرد به حرف زدن. تا یک مدت خودش موضوع را انتخاب می‌کرد و درباره‌اش حرف می زد. اوایل فقط گوش می‌دادم، ولی کم کم من هم شروع کردم به حرف زدن.

درسم که تمام شد، رفتم و رانندگی یاد گرفتم، ولی بابا نگذاشت تنها پشت فرمان بنشینم و گفت: "درست است که گواهینامه داری، ولی باید دستت راه بیفتد تا بگذارم تنهایی رانندگی کنی. " مدت‌ها صبح‌ها نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه می‌رفتیم بیرون و گشت می‌زدیم. من پشت فرمان می‌نشستم و بابا کنارم می‌نشست و راهنمایی می‌کرد. دور می‌زدیم. می‌رفتیم نان می‌خریدیم و برمی‌گشتیم.

آن قدر صبح‌ها با هم نشستیم و حرف زدیم و رفتیم بیرون که دیگر آن رودربایستی، آن خجالت و آن فاصله از بین رفت و چقدر شیرین بود و چقدر لذت‌بخش. پدرم را تازه پیدا کرده بودم و تازه داشتم انس می‌گرفتم.

دو ماه قبل از شهادتش برایم مشکلی پیش آمد. لازم بود به کسی بگویم که هم محرم باشد هم فهمیده و دانا که بتواند مشکلم را حل کند. فکر کردم چطور است به بابا بگویم. دیده بودم که فامیل برای بابا احترام عجیبی قائلند و به او به چشم یک راهنما و یک بزرگ‌تر نگاه می‌کنند و مشکلاتشان را به او می‌گویند. من چون تا قبل از آن با بابا رودربایستی داشتم، نمی‌دانستم که اگر مشکلاتم را برایش بگویم چطور می‌شود، ولی آن روز تصمیم گرفتم بگویم و گفتم. بابا آن قدر قشنگ مشکل مرا فهمید و راهنمائیم کرد که افسوس خوردم که چرا زودتر حرف‌هایم را به پدرم نگفته‌ام. یک دوست خوب و یک معلم دلسوز در زندگی‌ام بود و من ندیده بودمش. آن روز که بابا جواب سئوالم را آن قدر زیبا، واضح و عمیق داد و راهنمائیم کرد، انگار تازه پیدایش کرده باشم. افسوس خوردم که چرا زودتر از این به سراغش نرفته‌ام. دو ماه بعد بابا شهید شد و آن افسوس و حسرت هنوز با من هست.


* از دوران دفاع مقدس، از رابطه پدر و فرزندی چه خاطره پررنگی در ذهن دارید؟

** اوایل جنگ بود، کلاس دوم دبستان بودم و هر لحظه آماده شنیدن خبر ناگواری از جبهه بودیم که به ما اطلاع دادند پدرم زخمی شده و به منزل خواهد آمد، اما جزئیات را به ما نگفته بودند. پدرم را در حالی که روی برانکارد بود به منزل آورند. من از دیدن حال وخیمش وحشت کرده بودم، ولی پدرم با همان لبخند همیشگی، مرا در آغوش گرفت. وقتی زخم‌های عمیقش را پانسمان می‌کردند، درد را در چهره او می‌دیدم، ولی پدرم تنها تکبیر می‌گفت.

پدرم مردی صبور و با ایمان بود و همواره می‌گفت: "عشق خدا مرا مقاوم کرده و هیچ گاه خسته نمی‌شوم. " پدرم مصداقی از تأکید قرآن کریم مبنی بر جدیت و قاطعیت در برابر دشمن و رحمانیت در برابر دوست و مؤمنین بود و از کاری که دشمن شادکن باشد گریزان بود. حتی در سخت‌ترین شرایط زندگی هم از اینکه با بیان ناراحتی، ذره‌ای موجب شادی دشمن شود، پرهیز می‌کرد.

یادم می‌آید یک بار ایشان دچار مجروحیت وخیمی شده بود و بنا به ملاحظاتی قرار بود در منزل تحت درمان قرار گیرد. قبل از اینکه او را با این وضعیت ببینم، همه‌اش در این فکر بودم که پدرم را در حالت درد و رنج خواهم دید؛ اما وقتی برای اولین بار چشمم به او افتاد، دیدم لبخندی بر لب دارد.تا خواست گریه‌ام بگیرد، با همان صلابت همیشگی‌اش امر کرد که "گریه ممنوع ". هر تیری که از بدن وی بیرون می‌آ‌وردند، ما به جای هر ناله و دردی، فقط صدای تکبیرش را می‌شنیدیم.


* اوقات فراغتشان را در منزل چگونه می‌گذراندند؟

** خیلی کم تلویزیون نگاه می‌کرد. برنامه‌هایی را می‌دید که به کارش مربوط می‌شد؛ بیشتر اخبار و تفسیر سیاسی. فقط بعضی از سریال‌ها را دوست داشت. سریال امام علی(ع) و مردان آنجلس را خیلی دوست داشت. بقیه ی وقتش را به کار می‌گذراند یا مطالعه و همه کارها را هم سرِ وقت و با برنامه. خیلی دوست داشت ما هم مثل خودش منظم باشیم؛ دقیق و سرِ وقت مثل خودش، ولی نمی‌شد. نمی‌توانستیم. هر کار می‌کردیم حتی به گرد پایش هم نمی‌رسیدیم. البته وادارمان نمی‌کرد. خیلی‌ها فکر می‌کنند ارتشی‌ها خانه را می‌کنند پادگان، ولی توی خانه ی ما اصلاً این طور نبود. هیچ وقت برای هیچ کاری وادارمان نمی‌کرد.. باهامان حرف می‌زد و قانعمان می‌کرد یا به ما تذکر می‌داد. می‌گفت "دوست دارم همه ی کارهایتان مرتب و منظم باشد. صبح‌ها ورزش کنید. وقتتان را هدر ندهید. " ما هم سعی می‌کردیم برای خودمان برنامه بریزیم، ولی هیچ وقت مثل بابا نمی‌شد. برای کوچک‌ترین کارهایش برنامه ی زمانی داشت. مثلاً از ساعت 9:45 تا 11:22 مطالعه می‌کرد؛ به همین دقیقی و همیشه. فقط بعضی روزها این طور کار نمی‌کرد. روزهای شهادت ائمه و ایام عزاداری این قدر برای کارهای خودش دقیق وقت نمی‌گذاشت. می رفت توی اتاق و درباره کسی که روزِ شهادتش بود، مطالعه می‌کرد. می‌گفت "این روز را تعطیل کرده‌اند که با ائمه بیشتر آشنا بشویم. " در این روزها، بابا یک طور دیگری می‌شد، مخصوصاً محرم‌ها ساکت و کم حرف می‌شد و ناراحتی از صورتیش می‌بارید. برعکس، روزهای عید و ولادت ائمه پیدا بود که خوشحال است. به ما هم خوشحالی‌اش را منتقل می‌کرد. از دو روز قبل شیرینی سفارش می‌داد تا آن روز که می‌آید خانه، دست خالی نباشد. به روزهای ولادت بیشتر از عید نوروز اهمیت می‌داد و به عید غدیر از همه بیشتر. آن عید غدیر آخر را هیچ وقت یادم نمی‌رود. صبح آن روز رفته بود پیش مقام معظم رهبری. آن روز ایشان با درجه ی سرلشکری‌اش موافقت کرده بودند. وقتی برگشت، از همیشه خوشحال‌تر بود.



* از دریافت درجه خوشحال بودند؟

* بله، خبرش را مادرمان داد. همه‌مان جمع بودیم. قرار گذاشتیم جشن بگیریم و قبل از اینکه بابا برگردد، رفتیم برایش هدیه گرفتیم. بابا که از درآمد تو، ریخیتم دورش و شلوغ کردیم و بوسیدیمش و تبریک گفتیم. با خنده گفت "عید شما هم مبارک " گفتیم "عید که سرِ جای خود. سرلشکریتان مبارک باشد. " از ته دل خندید، گفت "پس به خاطر این است. " بعد که نشستیم، گفت: "من هم خوشحالم، اما خوشحالی‌ام بیشتر به خاطر این است که آقا از من راضی‌اند. آن لحظه که درجه را روی شانه‌ام می‌گذارند، حس می‌کنم از من راضی‌اند و همین برایم بس است. " می‌گفت خوشحالی‌ام از بابت ارتقاء درجه نیست، بلکه به این دلیل خوشحالم که کارهایم مورد رضایت آقا واقع شده و معلوم است امام زمان(عج) نیز از این کارها رضایت دارند. هیچ سرمایه‌ای بالاتر از رضایت ولایت برای من وجود ندارد.


* از آن روز عید غدیر خاطره دیگری هم به یاد دارید؟

** قرار بود آن روز برویم خانه پدر و مادر همسرم. بابا گفت: "من هم می آیم. عید نوروز فرصت نکردم بروم خانه‌شان بازدید. بگذار باهم برویم. "

بعداز ظهر با ماشین بابا رفتیم. خودش رانندگی می‌کرد. همین طور که پشت فرمان بود، شروع کرد به حرف زدن. از زندگی‌اش گفت، از گذشته‌هایش. گفت: "مریم جانم، خدا خیلی توی زندگی به من لطف داشته. همیشه کمک کرده و هیچ وقت تنهایم نگذاشته. " اشک توی چشم‌هایش جمع شده بود. باز گفت، "الحمدالله به هیچ کس بدهی ندارم. همه ی بدهی‌هایم را داده‌ام. نماز و روزه ی قضا هم ندارم. " نمی‌دانم چرا اصلاً با خودم نگفتم که بابا این حرف‌ها را چرا به ما می‌زند و روز عیدی این حرف‌ها یعنی چه؟ آن روز آخرین روزی بود که پدرم را دیدم؛ یک هفته قبل از شهادتش بود.


* رابطه پدرتان و رهبری چگونه بود؟

** سال قبل از شهادت، پدرم برای چند ماهی در سمت جانشینی ستاد کل نیروهای مسلح، لازم بود هفته‌ای یک بار در حضور مقام معظم رهبری جلسه‌ای داشته باشد. خودش تعریف می‌کرد که خستگی کار هفته را فقط با یک تبسم آقا از تن بیرون می‌کند.


* گفتید ناراحتی‌شان را غیر مستقیم ابراز می‌کردند، یعنی هیچ وقت عصبانی نشدند؟

** من که فرزندش بودم یک بار هم عصبانیتش را ندیدم. داد زدنش را ندیدم. همیشه مسائل کاری‌اش را همان جا سرِ کار می‌گذاشت و سرِ حال و با لبخند می‌آمد خانه. ناراحتی‌اش وقتی بود که می‌دید دیگران به جای خدا، منفعت شخصی خودشان را در نظر می‌گیرند. یا وقتی می‌نشست پای تلویزیون و اخبار گوش می‌کرد، غصه را در صورتش می‌دیدم. جنگ بوسنی، فلسطین و لبنان را که نشان می‌‌داد، با ناراحتی و هیجان می‌گفت: "کاش آقا به من اجازه بِدهند که دوستانی را که می‌شناسم و مخلص هستند بردارم و برویم به کمک این ها. " نمی‌توانست ببیند که مسلمان‌ها این طور تحت فشار و ظلم و ستم هستند و او کاری از دستش برنمی‌آید. واقعاً آرزویش بود که برود بجنگد.


* در آن سن همچنان آمادگی انجام چنین کارهایی را داشتند؟

** بالای پنجاه سال سن داشت و چند برابر ما که جوان بودیم، انرژی کارکردن داشت. با آن سن و سال برنامه‌های سنگین عبادی برای خودش می‌ریخت و تازه از صبح زود بیدار بود و تا نیمه‌های شب کار می‌کرد. مطالعه می‌کرد. اینجا و آنجا سخنرانی داشت. نه فقط در تهران. روزهای تعطیلش را می‌رفت شهرستان‌های دور برای سخنرانی. وقتی به او می‌گفتم که شما چرا می‌روید؟ کس دیگری برود، شما باید بیشتر استراحت کنید، می‌گفت: "نه دخترم، آنجا کسی نمی‌رود سخنرانی. شهرهای بزرگ را مسئولان راحت قبول می‌کنند و می‌روند، ولی اینجاها کسی نمی‌رود ".

گاهی که با او می‌رفتم، می‌دیدم که بعد از تمام شدن سخنرانی‌اش مردم می‌ریزند دورش و می‌بوسندش و سرِ دست بلندش می‌کنند. او را در آغوش می‌گیرند و صورتش را غرق بوسه می‌کنند. با این که بعد از جنگ از بابا در رادیو و تلویزیون و روزنامه‌ها حرفی نبود، ولی هرجا می‌رفتیم با همان عنوان فرمانده زمان جنگ می‌شناختندش و دورش را می‌گرفتند و ما تعجب می‌کردیم.

الان دیگر تعجب نمی‌کنم. بابا خودش را برای خدا خالص کرده بود و خدا هم به او عزت داد. بعد از شهادتش، پنجاه روز در خانه و کوچه و محله‌مان عزاداری بود حتی بیشتر. خیلی‌ها شاید حتی یک بار هم اسم پدرم را نشنیده بودند، ولی برای شهادتش بیشتر از خودمان گریه کردند. پنجاه روز توی این خیابان دسته‌های عزاداری از همه جای ایران می‌آمدند و می‌رفتند. کی به آنها گفته بود بیایند؟ خدا به پدرم عزتی داد که نتیجه اخلاصش بود. اخلاصی که من در هیچ کس ندیده بودم.

پدرم در هیچ حال از یاد خدا غافل نبود و قبل از انجام هر کاری وضو می‌گرفت و می‌گفت: "کارم را در راه خدا انجام می‌دهم. " به همین جهت، هنگام شهادت نیز وضو داشت و با پیکری مطهر به آرزوی خود برای شهادت در راه خدا نایل شد. منافقین در حقیقت وسیله‌ای شدند تا پدرم به آرزویش برسد.


* خبر شهادت را چگونه شنیدید؟

** شب بیست و یکم فروردین ماه جایی مهمان بودیم. شب دیروقت رسیدیم خانه. من تلفن را از پریز کشیده بودم تا بچه‌ها بخوابند و کسی زنگ نزند و بیدارشان نکند. بعد خوابیدم، اما چه خوابیدنی. نیم ساعت به نیم ساعت از خواب می‌پریدم و خیره می‌شدم به ساعت و با خودم گفتم، "خدایا، من چرا امشب این طوری شده‌ام "

ساعت شش و نیم صبح دیدم موبایل شوهرم زنگ می‌زند. بهروز بلند شد و جواب داد. نگاهش کردم و دیدم دست‌هایش می‌لرزد. نزدیک بود گوشی از دستش بیفتد. گفتم "بهروز، چی شده؟ " رنگش پریده و مثل گچ سفید شده بود. گوشی را قطع کرد و دوید توی اتاق. آن قدر به هم ریخته بود که نمی‌دانست کدام لباس را باید بپوشد. بیشتر نگران شدم. بلند شدم و رفتم طرفش و باز پرسیدم "بهروز، چی شده؟ کی بود؟ " جواب نمی‌داد. با دست‌های لرزان، لباسش را پوشید و دوید رفت بیرون.

دیگر طاقت نیاوردم. دویدم سمت تلفن، وصلش کردم و زنگ زدم به مادرم. مامان تا صدای من را شنید، صدای گریه‌اش بلند شد. وقتی مامان گفت بابایت را زده‌اند، انگار همه ی دنیا را بلند کردند و کوبیدند توی سرم. اصلاً نفهمیدم چطور حاضر شدم و کِی راه افتادم. توی راه که می‌رفتم، خودم را دلداری می‌دادم. می‌گفتم "نه. طوری نمی‌شود. این دفعه هم مثل دفعات قبل است. مگر اولین بار است؟ " زمان جنگ بارها می‌شد که به ما زنگ می‌زدند که پدرتان را برده‌ایم فلان بیمارستان، خودتان را برسانید؛ یا می‌آ‌وردندش خانه، همه جای بدنش تکه پاره؛ صورت، گردن، سینه، دست، پا. فکر می‌کردم از زمان جنگ که بدتر نیست. این دفعه هم مثل دفعه‌های قبل، بابا زنده می‌ماند، ولی این طور نشد. بابا برای همیشه از بین ما رفت. تنها چیزی که بعد شهادت بابا دلم را می‌سوزاند این است که چرا پدرم را زودتر نشناختم. من پدرم را با همه ی مهربانی و بزرگی‌اش شناختم، منتها فقط چند ماه قبل از شهادتش.


* اگر بخواهید پدرتان را در چند جمله تعریف کنید چه می‌گویید؟

** زندگی پدرم، آمیخته با مظلومیت و گمنامی بود و این شرایط تا شهادت وی باقی بود. پدرم مرد جنگ و عمل بود و فکر و قلبش در جبهه‌ها بود و در دوران 8 سال جنگ، فکر و قلبش در جبهه‌ ها بود و در دوران 8 سال جنگ هرگز حاضر به ترک جبهه نشد. کسانی که عمری را با وی گذرانده‌اند می‌دانند که اگر دقیقه‌ای از عمر وی خارج از مسیر تکلیف صرف می‌شد، خودش را نمی‌بخشید و معتقد بود باید شمه‌ای از سیرت علی(ع) را بتواند در زندگی پیاده کند، از این رو وقتی به منزل ما می‌آمد، اگر دو نوع غذا سر سفره بود تأکید می‌کرد یکی از آن دو را برداریم. پدرم سه ماه رجب، شعبان و رمضان را و همچنین روزهای دوشنبه و پنجشنبه هر هفته را روزه بود و اعتقادش این بود که کارها در این حالات از قرب فزون‌تری برخوردار است.
منبع:سایت فرهنگ وانقلاب اسلامی




      
سرویس دفاع مقدس و انقلاب اسلامی: شهید آوینی در نامه خود خطاب به مقام معظم رهبری نوشته است: ما با حضرتعالی به عنوان وصی امام امت(ره) و نایب امام زمان(عج) تجدید بیعت کرده ایم و تا بذل جان در راه اجرای فرامین شما ایستاده ایم، همانگونه که پیش از این درباره امام امت(ره) بوده ایم.

شهید سید مرتضی آوینی در سال 1371 نامه ای را خطاب به مقام معظم رهبری نامه ای را نوشته و ارسال نمودند که حاوی مطالب مهمی پیرامون برخی مشکلات فرهنگی کشور بود. متن کامل این نامه تا امروز منتشر نشده است؛ اما آن چه خواهید خواند مقدمه نامه مذکور است:


" خدمت رهبر معظم انقلاب اسلامی، نائب امام عصر (ع) حضرت آیت الله خامنه ای ایدکم الله تعالی بتاییداته الخاصه.

سلام علیکم و رحمة الله و برکاته. امتثال امر فرصتی برای عرض ارادت در این مرقومه باقی نمی گذارد لذا حقیر مستقیما با استمداد از فضل بی منتهای رب العالمین وارد در اصل مطلب می شوم بعد از عرض این مختصر که:

ما با حضرتعالی به عنوان وصی امام امت(ره) و نایب امام زمان(عج) تجدید بیعت کرده ایم و تا بذل جان در راه اجرای فرامین شما ایستاده ایم، همانگونه که پیش از این درباره امام امت(ره) بوده ایم و بسیارند هنوز جوانانی که عشق به اسلام و شور رضوان حق آنان را در میدان انقلاب نگاه داشته باشد، با همان شوری که پیش از این داشته اند.

خدا شاهد است که این سخن از سر کمال صدق و از عمق قلوب همان جوانانی سرچشمه گرفته است که در تمام این هشت سال بار جنگ بر شانه های ستبر خویش کشیدند. ما به جهاد فی سبیل الله عشق می ورزیم. و این امری است فراتر از یک انجام وظیفه خشک و بی روح. این سخن یک فرد نیست، دست جماعتی عظیم است که به سوی حضرت شما دراز شده تا عاشقانه بیعت کند، بسیارند کسانی که می دانند شمشیر زدن در رکاب شما برای پیروزی حق از همان ارجی در پیشگاه خدا برخوردار است که شمشیر زدن در رکاب حضرت حجت(س) و نه تنها آماده که مشتاق بذل جان هستند. سر ما و فرمان شما.

کمترین مطیع شما سید مرتضی آوینی.
منبع:سایت شهید آوینی




      

سرویس دفاع مقدس و انقلاب اسلامی: یک روز که من تنها خدمت ایشان بودم، فرمودند: "جداً افتخار می‌کنم به وجود این بر و بچه‌های نویسنده و هنرمندی که در این مجموعه تلاش می‌کنند. " بعد اسم بردند از شهید آوینی و گفتند: "این آقای آوینی، آدم وقتی سیما و چهره‌ی نورانیش را می‌بیند، همین طور دوست دارد به ایشان علاقمند شود ".

شهادت سیدمرتضی آوینی و اعطای لقب «سید شهیدان اهل قلم» از سوی رهبر انقلاب به ایشان نقطعه عطفی در مسائیل فرهنگی کشور بود. در این راستا خواندن خاطرات برخی از یاران آوینی درباره نظر رهبر انقلاب به ایشان خواندنی است:

* اوایل سال 66 پس از شهادت تعدادی از همکارانمان با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای دیدار داشتیم. ایشان در این دیدار خصوصی حدود یک ساعت درباره‌ی برنامه‌ی روایت فتح صحبت کردند و بیش از هر چیز روی متن برنامه‌ها تأکید فرمودند. بعد از ما پرسیدند: "نویسنده‌ی این برنامه کیست؟ " شهید "مرتضی آوینی " کنار من نشسته بود. از قبل به ما سپرده بود درباره‌ی او صحبت نکنیم. ما سعی کردیم از پاسخ به پرسش آقا طفره رویم اما آقا سؤال را با تأکید بیشتر تکرار کردند. ما ناچار شدیم بگوییم "سیدمرتضی ". آقا فرمودند: "این متون شاهکار ادبی است و من آن‌قدر هنگام شنیدن و دیدن برنامه لذت می‌برم که قابل وصف نیست ".

همایون‌فر (دوست شهید)- راز خون/ ص 66


* مقام معظم رهبری بیش از دو یا سه بار- به اتفاق بنده و جمعی از دوستان- شهید آوینی را ندیده بودند، اما یک روز که من تنها خدمت ایشان بودم، فرمودند: "جداً افتخار می‌کنم به وجود این بر و بچه‌های نویسنده و هنرمندی که در این مجموعه تلاش می‌کنند. " بعد اسم بردند از شهید آوینی و گفتند: "این آقای آوینی، آدم وقتی سیما و چهره‌ی نورانیش را می‌بیند، همین طور دوست دارد به ایشان علاقمند شود ".

حجت‌الإسلام زم- راز خون/ ص 30


* مسؤول دفتر مقام معظم رهبری وقتی در مراسم تشیع شهید آوینی حاضر شدند، به من فرمودند: "تدارک ببینید، آقا هم قرار است در تشیع شرکت کنند ". گفتم: "چرا از قبل نگفتید که ما آمادگی داشته باشیم؟ " گفتند: "ساعت 8:30 صبح آقا زنگ زدند و پرسیدند شما نرفتید مراسم تشییع؟ گفتیم، داریم می‌رویم؛ فرمودند: مراسم تشییع در حوزه‌ی هنری است؟ گفتیم: بله. فرمودند: من دلم گرفته، دلم غم دارد؛ می‌خواهم بیایم تشیع پیکر پاک شهید آوینی ".

اواخر فروردین 72 بود؛ پیکر سیدمرتضی بر دوش مردم در مقابل حوزه‌ی هنری تشییع می‌شد... خودرو حامل رهبر انقلاب در خیابان سمیه ایستاد. علی‌رغم مسائل امنیتی، آقا برای ادای احترام به شهید از ماشین پیاده شدند،‌ کنار پیکر سرباز خودشان ایستادند و زیر لب زمزمه کردند: "إنا لله و إنا إلیه راجعون ". بعد در جستجوی خانواده شهید، نگاهی به اطراف انداختند اما به‌خاطر ازدحام مردم نتوانستند از نزدیک خانواده‌ را ببینند. پس از پایان مراسم آقا گفتند: "از طرف بنده به خانواده‌ی شهید تسلیت بگویید؛ گرچه من خودم هم در این مصیبت داغدار هستم ". بعد آرام و بی‌صدا در حالی که چشم به تابوت سیدمرتضی دوخته بودند، به راه افتادند. خیابان سمیه هنوز صدای گام‌های آهسته‌ی رهبر را به دنبال پیکر سربازش در ذهن دارد...

چندی بعد، آقا در صفحه‌ی اول قرآنی که آن را به خانواده‌ی شهید آوینی هدیه کردند، این عبارت را به دست‌خط خود نوشتند: "به یاد شهید عزیز، سید شهیدان اهل قلم، آقای سیدمرتضی آوینی که یادش غالباً با من است... "

حجت‌الإسلام زم- راز خون/ ص 30
منبع:سایت انقلاب اسلامی





      
ارسال شده در جمعه 89/1/20 ساعت 3:23 ع توسط ISAR
رهبر فرزانه انقلاب، در دیدار اخیر با کارگزاران نظام با طرح مسائل اساسی کشور، وحدت و یکپارچگی مسؤولان را در حرکت رو به جلو کشور مهم ارزیابی و همه مسؤولان سه قوه را به حفظ یکپارچگی و هماهنگی در اتخاذ تصمیم‌های بزرگ توصیه فرمودند. در همان حال معظم له با تأکید بر اینکه منظور از یکپارچگی، چشم‌پوشی از اختلاف سلیقه‌ها و بحث‌های علمی نیست، خاطر نشان ساختند: این اختلاف دیدگاه‌ها نباید باعث توقف حرکت روبه جلوی کشور و یا جدا شدن مسیر حرکت افراد ‌شود.
همچنین ایشان با اشاره به اینکه دولت به عنوان دستگاه اجرایی در وسط میدان کارهای اجرایی است، دیگران را نیز موظف فرمودند تا ضمن اینکه مصالح را مد نظر می‌گیرند، با کمک به دولت، تسهیلات اجرا را فراهم کنند تا کارها پیش برود.
هر چند اشاره مقام معظم رهبری به مسائلی چون تأمین اهداف سند چشم‌انداز بیست ساله، گسترش فرهنگ کار و تلاش و اجرای قانون هدفمند کردن یارانه‌ها، به کارگیری صحیح ظرفیت‌های مادی و معنوی کشور و اجرای برنامه‌های پنجم توسعه نقش یکپارچگی و هماهنگی قوا در شرایط فعلی را تبیین می‌کند، اما علاوه بر آن وجود پاره‌ای دیگر از مسائل و موضوعات، محوری بودن این بخش از فرمایشات معظم له (وحدت و یکپارچگی) را تأیید می‌کنند که مهم‌ترین آنها عبارتند از:
-1 متأسفانه پس از پشت سر گذاشتن دوران فرصت‌سوزی در حاکمیت مدعیان اصلاحات و توفیق نظام در خنثی‌سازی طرح‌های تفرقه‌آمیز و براندازانه حاکمیت دوگانه و شکاف از درون،‌وقایع تلخ پس از انتخابات نیز بخش دیگری از فرصت‌های نظام را در آتش فتنه سوزانده و سران فتنه همچنان مترصد فرصت برای ادامه فتنه رنگی و ممانعت و کارشکنی بر سر راه حرکت رو به جلوی کشور با هدف جلوگیری از کارآمدی دولت و رضایتمندی مردم هستند که علائم چنین توهم خیانت‌باری را می‌توان از اقدامات و مواضع آشکار آنان برداشت کرد.
-2 همزمان با خط فتنه و تفرقه در داخل مدتی است دشمنان بیرونی نیز بر طبل تحریم و فشار از بیرون کوبیده و حتی حمایت از فتنه‌انگیزان را به عنوان مکمل فشار بیرونی در دستور کار قرار داده‌اند. لذا در همان حال که آمریکا و انگلیس میزبان تعدادی از فتنه‌انگیزان و قرار دادن تریبون‌های رسانه‌ای و حمایت از آنان است، با همکاری سایر شرکای اروپایی مثل فرانسه، به دنبال تشدید تحریم‌ها نیز برآمده‌اند تا به زعم خویش بتوانند در برابر حرکت رو به جلوی کشورمان سرعت‌گیر ایجاد کنند.
-3 ظرافت‌ها و مسائل مربوط به اجرای قانون هدفمندکردن یارانه‌ها در کشوری که سال‌ها اقتصاد آن به یارانه‌های سنگین دولتی عادت کرده و متأسفانه منافع و راحتی برخی سودجویان در سطوح مختلف به آن گره خورده است، برخی توهمات را در بین بدخواهان داخلی برانگیخته و براساس شنیده‌ها حتی آنان را به ارسال سگینال‌های خیانت‌بار به خارج نیز وسوسه کرده است. این جریان حتی روی احتمال عدم امکان اجرای موفق قانون و ناکارآمد جلوه دادن دولت و افزایش نارضایتی‌ها نیز حساب ویژه‌ای باز کرده که طرح مالیخولیایی تشکیل موقت توسط سران فتنه رنگی با همکاری ضد انقلاب مستقر در خارج در ماه‌های آینده نشانگر جایگاه و وزن این توهم و وسوسه خیانت‌بار است.
با توجه به این مسائل و ابعاد سرنوشت‌ساز و اهمیت و اولویت مصالح نظام و منافع مردم است که رهبر معظم انقلاب، کارگزاران نظام را به وحدت و یکپارچگی فراخوانده و آنان را موظف می‌کنند دولت را به عنوان مسؤول دستگاه اجرایی کمک کنند تا بتواند با تسهیلات بیشتری کارها را پیش ببرد.
منبع:روزنامه جوان




      
ارسال شده در جمعه 89/1/20 ساعت 3:16 ع توسط ISAR

عصبانی شدم!حبیب ترکاشوند- میرحسین موسوی روز دوشنبه در دیداری با نمایندگان اصلاح‌طلب مجلس، به بیان خاطراتی متناقض از حضرت امام مبادرت کرده که جای تأمل دارد. اولین نکته جالب اینکه سایت شخصی میرحسین در انعکاس این خبر، وی را برای اولین‌بار پس از انتخابات عضو مجمع تشخیص مصلحت‌نظام خوانده است؛ همان نظامی که در بیانیه‌های سریالی میرحسین مورد حمله انواع تهمت‌های این شخص قرار گرفته است.

در این دیدار رئیس فراکسیون اصلاح‌طلبان که خواهرزاده سیدمحمد خاتمی است، ضمن تمجید از موسوی، از او می‌خواهد گوشه‌ای از مشی حضرت امام (که ظاهراً به‌جز آقای موسوی کسی ایشان را ندیده و تصویر و صدای ایشان را نشنیده است تا از سلوکشان آگاهی یابد) را برای جمع بیان کند. موسوی نیز در پاسخ، ضمن حمله به صداوسیما و متهم کردن رسانه ملی به تخریب امام، خاطراتی یکسویه از حمایت امام از دولت خود را بیان می‌کند. اما ظاهراً فراموش کرده است که حضرت امام در آخرین بند وصیت‌نامه‌ الهی ـ سیاسی (به‌دلیل اهمیت فوق‌العاده آن) تصریح می‌کنند: «من در طول مدت نهضت و انقلاب به واسطه سالوسی و اسلام‌نمایی بعضی افراد ذکری از آنان کرده و تمجیدی نموده‌ام، که بعد فهمیده‌ام از دغل‌بازی آنان اغفال شده‌ام، آن تمجیدها درحالی بود که خود را به جمهوری اسلامی متعهد و وفادار می‌نمایاندند و نباید از آن مسائل سوء‌استفاده شود و میزان در هر کس حال فعلی او است.» حال باید از آقای موسوی پرسید آیا حال فعلی شما که خود را مقابل نظام قرار داده‌ای همان حال زمان امام است؟ آقای موسوی در این دیدار از لزوم الگو قراردادن امام سخن گفته‌ای که کاملاً جمله درستی است و هر شخص دلسوز نظام باید از آن، استقبال کند.

 یادتان هست وقتی که آقای منتظری در سخنرانی 22بهمن سال 67 خود برخی از دستاوردهای نظام را زیر سؤال برد، چگونه امام برآشفته شده بود و بابت این سخنان در پیام خود به مهاجران جنگی از آحاد ملت خصوصاً خانواده‌های شهدا و جانبازان عذرخواهی کرد؟ اکنون اگر امام بود فکر می‌کنید با تهمت‌های وقیحانه‌ای که شما و همپیاله‌تان کروبی به نظام وارد کرده‌اید چه می‌کرد؟ آقای موسوی، حضرت امام خطر نهضت آزادی را از منافقین بیشتر می‌دانست، حال اگر ایشان بودند و می‌دیدند که نخست وزیرشان فقط با آنان اختلاف سلیقه دارد، چه واکنشی نشان می‌دادند؟ آقای مدعی خط امام، نگرانی امام از وضعیت مردم فلسطین باعث شد ایشان در اولین سال انقلاب، روز جهانی قدس را اعلام کنند و در تمامی مواضعشان لزوم حمایت از این مردم مستضعف را مطرح می‌کردند. حال اگر می‌شنیدند کاندیدای ریاست‌جمهوری نظام اسلامی، فلسطین را در اولویت خود نمی‌داند آیا لبخند می‌زدند؟ حضرت امام در وصیت‌نامه خود می‌فرمایند: اکنون که من حاضرم، بعضی نسبت‌های بی‌واقعیت به من داده می‌شود و ممکن است پس از من درحجم آن افزوده شود. لهذا عرض می‌کنم آنچه به من نسبت داده شده یا می‌شود مورد تصدیق نیست. مگر آنکه صدای من یا خط و امضای آن باشد با تصدیق کارشناسان یا در سیمای جمهوری اسلامی چیزی گفته باشم.
حال چگونه می‌خواهید مردم مشی ایشان در تصاویر مختلف پخش شده از ایشان در رسانه ملی را دروغ بپندارند و توهمات ذهن شما از امام را مصداق عینی سیره ایشان بدانند؟ آقای موسوی حتماً به یاد دارید که امام پس از مواضع زاویه‌دار قائم مقام خود، نصیحت هیچ شخصیت نظام را نپذیرفتند و ایشان را خلع کردند چرا که این مواضع برای حفظ نظام و اصل جمهوری اسلامی مضر بودند. حال اگر امام بودند نسبت به مواضع شرم‌آور شما و کروبی فکر می‌کنید چه واکنشی نشان می‌دادند؟ آقای نخست‌وزیر سابق! حضرت امام حفظ نظام را از اوجب واجبات می‌دانستند و اگر حمایتی از دولت شما نیز داشته‌اند به‌دلیل همین امر بوده است اما ظاهراً شما حفظ نظام را در صورتی واجب می‌دانید که شما و همفکرانتان در صدر باشید. از سیره امام، شما و همفکرانتان فقط یک جمله ناقص را یاد گرفته بودید و آن اینکه «میزان رأی ملت است» که همین را نیز در انتخابات گذشته زیر پاهای اغتشاشگران حامی‌تان له کردید و اعلام کردید میزان رأی خواص و اشراف حامی ماست نه آرای توده‌های ملت.
حال خود بگویید اگر امام بود اکنون چه رفتاری با شما داشت؟
منبع:روزنامه جوان





      
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >